نویسنده : آن ماری سیلینکو مترجم : عباس اسکندری ناشر : انتشارات اردیبهشت |
![]() |
کتاب دزیره رمانی نیمه مستند و نیمه خیالپردازانه در خصوص اولین عشق نافرجام دختری به نام اوژنی به ناپلئون بناپارت است. این کتاب با نثری ساده، اما مهیج به نگارش درآمده است. برای آشنایی شما با این کتاب جذاب خلاصه ای را خدمت شما عزیزان تقدیم می کنم:
دختر بازرگان ابریشم فروشی هستم که در ماه نوامبر گذشته ۱۴ ساله شدم .
پدرم یک دفتر خاطرات روزانه زیبایی در روز تولد به من هدیه کرد . در کنار این دفتر قفل کوچکی وجود دارد که می توانم آن را ببندم حتی خواهر من ژولی نخواهد فهمید که من در این دفترچه چه نوشته ام. این آخرین هدیه ای بود که پدرم به من داد . او تاجر مصنوعات ابریشمی در مارسی بود .نام او فرانسوا کلاری بود. او در ماه قبل در اثر امراض ریوی درگذشت. وقتی که این دفتر خاطرات را با حیرت در روی میز دیدم از پدرم سوال کردم که چی داخل این دفتر باید بنویسم؟ پدرم خندید پیشانی مرا بوسید آنگاه با حالت تاثر به من نگاه کرد و جواب داد داستان همشهری اوژینه دزیره کلاریEeugenie Desiree clary امشب تاریخچه و داستان آینده خود را شروع می کنم .
بالاخره خیلی هیجان زده شده بودم که نمی توانستم بخوابم .آهسته از رختخواب بیرون خزیدم .فقط امیدوارم ژولی خواهرم که آنجا خوابیده در اثر لرزش نور شمع بیدار نشود .علت هیجان من این است که فردا با زن برادرم ، سوزان به دیدن آقای البیت خواهم رفت تا در مورد اختلاس اتیین با او صحبت کنم . که زندگی او در خطر است .دو روز قبل پلیس ناگهان او را توقیف کرده .
۵ سال از انقلاب کبیر فرانسه گذشته و مردم می گویند هنوز انقلاب به پایان نرسیده. به هر جهت هر روز تعداد زیادی در میدان شهرداری به وسیله گیوتین اعدام می شوند. من و همسر برادرم قرار بود به دیدن وکیل خانوادگی برویم. ولی مادرم خیلی می ترسید و می گفت جرات داریدکه به شهرداری بروید. بعد از شام خوردن به طبقه دوم منزلمان رفتم تا با آقای پرسون که به او شبها درس فرانسه می دادم صحبت کنم .
آقای پرسون اهل سوئد است. پدر پرسون در استکهلم مشغول معاملات مصنوعات ابریشم است . برای مدتی پیش ما آمده و مادرم به او اتاق داده تا معاملات ابریشم را بیاموزد. او شبها روزنامه ها را برای من می خواند و می گوید خونهای زیادی برای استقرار این قوانین (آزادی ،مساوات و حکومت مردم) ریخته شده است .
داستان را اینچنین شروع کردم که اول از همه برای ژولی یک شوهر پیدا کنم . من و او خیلی با هم کنار نمی آمدیم اما روزی که برای رفتم به شهرداری آماده شدیم خواهرم مرابغل کرد و گفت :اوژینی خیلی مراقب خودت باش . من و سوزان عازم شهرداری گشتیم جمعیت زیادی در مقابل درب ورودی آنجا بودند
وقتی به آنجا رسیدیم یک نفر بازوی مرا گرفت و گفت : همشهری چه می خواهی ؟ گفتم: میل دارم با نماینده البیت ملاقات کنم .آن شخصی که گمان می کنم که دربان بود گفت دست راست درب دوم. جمعیت زیادی در اتاق انتظار بودند. همه ما را با دقت نگاه می کردند و یکی از آنها معترض بود که بدون ثبت نام و علت و نوبت نمی توانید ملاقات داشته باشید. گفتند نام خود و علت ملاقات را یادداشت کنید. ما چون خود باسواد بودیم خودمان نوشتیم. من به سوزان گفتم حقیقت را بنویس: مربوط به بازداشت برادرم اتیین کلاری. گفتند منتظر باشید. در آن موقع مملکت ما از همه طرف مورد حمله قرار گرفته بود. کشورهای دیگر نمی توانستند اعلام استقلال ما را تحمل کنند. ساعتها منتظر شدیم و من چشمهایم را بستم و زود زود ملاقات کنندگان را صدا می کردند، هر چه می گذشت خواب بیشتر بر من غلبه می کرد. وقتی بیدار شدم که صدایی می گفت : همشهری بیدار شو . ولی من توجهی نکردم بلاخره یک نفر مرا تکان داد و گفت اینجا جای خواب نیست. مرد جوان و خوش برخوردی گفت : ببخشید باید دفتر آقای البیت رو ببندم. من خواب آلود گفتم : کجا هستم؟ سرم به شدت درد می کرد وقتی سراغ سوزان را گرفتم گفت: سوزان را نمی شناسم، فقط می دانم آخرین ملاقات کننده دوساعت قبل رفته است. جوان پرونده ها را بررسی کرد و گفت : آقای البیت تصمیم خود را در پرونده ها می نویسد و من از شدت ناراحتی اشک در چشمانم جمع شده بود. نمی توانستم نوشته ها را بخوانم. از آن جوان خواهش کردم که برایم بخواند. ایشان خواندند و گفتند : موضوع دقیقا بررسی شد و متهم آزاد است. این جوان در آن موقع شب مرا تنها نگذاشت و گفت : من خودم شما را همراهی می کنم. با اینکه در آن موقع شب درست نبود که من با یک جوان همراه باشم، ولی پیشنهاد او را قبول کردم. گفتم : منزل ما در انتهای دیگر شهر است. از من سوال کرد: شما در مارسی هستید ولی من اهل کرسی هستم، یک پناهنده از کرسی. تمام اعضای خانواده ما یکسال قبل به فرانسه پناهنده شدیم. آقایی که شب مرا همراهی کردم. ژوزف بناپارت، برادر ناپلئون، بود که بعدا با خواهرم که ژولی نام داشت، نامزد شد و ازدواج کرد. قبل از رسیدن به منزل در راه درباره برادرش صحبت کرد که تحصیل کرده فرانسه است و از دانشکده افسری فارغ التحصیل شده و ژنرال می باشد. همچنین اینکه مخارج خانواده را متقبل می شود. من گفتم پدرم تاجر ابریشم است. نام من برنادن اوژنی دزیره کلاری است ولی مرا اوژنی خطاب می کنند. من از ایشان دعوت کردم که فردا به منزل ما بیاید، چون خواهرم ژولی را برای او در نظر گرفته بودم.
از او خواستم که برادرش را نیز بیاورد. ژوزف مشتاقانه گفت: البته ژنرال خیلی از ملاقات شما خوشحال خواهد شد. وقتی وارد منزل شدم با اعتراض خانواده بخصوص اتیین مواجه شدم و از اینکه آن دو برادر را دعوت کرده بودم٬ خیلی عصبانی شد و گفت آنها فراری از کرسی هستند. خواهرم مرتبا از آن جوان پرس و جو می کرد ولی من نیز اطلاعات ندادم. بهتر است آنچه که رخ داده را بنویسم. همانطور که با ژوزف بناپارت قرار گذاشته بودم٬ آنها بعدازظهر روز بعد به ملاقات ما آمدند. خواهرم کیک پخته بود. ژوزف را دوست داشتم ولی او را برای ژولی در نظر گرفته بودم. در مورد ژنرال هم تنها میل داشتم یونیفورم او را ببینم و امیدوار بودم که در مورد نبرد والمی (Valmy) و واتینی (Wattignies ) صحبت نماید. خدا کند برادرم نسبت به آنها مودب باشد. ناپلئون افسر کوتاه قدی بود و مادرم از اینکه ژوزف دیشب مرا همراهی کرده بود٬ بسیار از آنها تشکر کرد و بدین وسیله ما با هم آشنا شدیم. بعد از پذیرایی برای قدم زدن به باغ رفتیم. ژوزف با ژولی و من با ناپلئون در مورد خیلی چیزها صحبت کردیم و همان شب از من و ژولی خواستگاری شد. در این میان که ناپلئون با من صحبت می کرد گفت که ما خانواده فقیری هستیم ولی فکر می کنم شما خانواده متمولی هستید. پدر شما جهیزیه قابل توجهی برای شما گذاشته است. خانواده ناپلئون شامل مادر٬ سه خواهر و سه برادر بودند. بعد از اولین ملاقات٬ این دو برادر تقریبا هر روز به دیدن ما می آمدند. برادرم به شدت از ناپلئون بدش می آمد ولی وقتی که روزنامه را ژوزف به او نشان داد که در آن از ناپلئون ستایش شده بود٬ خیلی عاشق و فریفته او شد.
ناپلئون انگلیسی ها را از تولون بیرون رانده بود. برای اولین بار نام بناپارت در احکام نظامی دیده شد و سپس به درجه سرتیپی ارتقا یافت. پس از فتح تولون٬ ناپلئون برای دیدن رابیسپییر (Robespierre) به پاریس رفت. او یکی از برجسته ترین مردان انقلابی در کمیته امنیت اجتماعی بود که در حقیقت این کمیته به منزله حکومت و دولت ما است. بعد از ملاقات فکر ناپلئون را برای حمله به ایتالیا پسندید. این طرح را با کار نوی وزیر جنگ مورد مطالعه قرار داد.
من برای ملاقات با ناپلئون تصمیم گرفتم به پاریس بروم. وقتی به پاریس رسیدم که ناپلئون با ژوزفین که یکی از زنان ثروتمند و سیاستمدار بود٬ آشنا شده بود و تصمیم به ازدواج گرفته بودند. این زن اولین کاری که کرد٬ لباسهای کهنه ناپلئون را عوض کرد و ثروتش را در اختیار او گذاشت. این زن با اشخاص سیاسی زیادی آشنا و دوست بود. ناپلئون با این ازدواج به بسیاری از اهداف خود دست یافت و چون بعد از سالها زندگی از او بچه دار نشد٬ به علت کهولت سنی با فرد دیگری ازدواج کرد.
درباره خودم هم بگویم که با یکی از ژنرالهایی که ناپلئون معرفی کرده بود٬ ازدواج کردم. نامش ژان باپتیس برنادوت (Jean-Baptiste Bernadotte) بود و من از او صاحب یک پسر شدم و نامش را اسکار گذاشتم. بعدا ژان از طرف پادشاه سوئد که بچه دار نمی شد٬ به فرزندخواندگی و ولیعهدی دعوت شد. من نتوانستم در سوئد با مادرشوهرم کنار بیایم و به پاریس برگشتم و اسکار را نزد پدرش در سوئد گذاشتم.
بعدها با اصرار اسکار که بزرگ شده بود به سوئد رفتم و به مقام ملکه سوئد رسیدم. مردم به من لقب مادر صلح دادند.
این کتاب٬ به تفصیل به جزئیات زندگی دزیره در سوئد پرداخته است که شرح آن در این مقال نمی گنجد. از آنجا که زندگی عاشقانه و سیاسی این بانو ارزشی تاریخی دارد٬ به همه خوانندگان عزیز توصیه می شود که در صورت تمایل٬ جزئیات داستان را از کتاب دنبال نمایید.