کانال تلگرام

کانال تلگرام من: t.me/Dopram

ماجرای ازدواج دوم امیرحسین مدرس!

ادامه نوشته

کانال تلگرام

کانال تلگرام من: https://telegram.me/Dopram

عباس معروفی...‎

گفتم سرد شده. ها کردم و خودم را کشیدم سمت پیاده‌رو کانت که زود برسم. دلم چای نعنا می‌خواست. چراغ هر ماشینی که می‌گذشت دو هاله‌ی سرخ بود که در تاریکی هی باد می‌کرد. گفتم زمانه‌ی بی‌اعتبار، و صدایی کشدار روی نیمه شب خط کشید. شاید هم کامیونی بود که در جاده‌ای کله کرده بود به مقصدی بیهوده. بیهوده؟ گفتم مگر چیز باهوده‌ای هم وجود دارد؟ رسیده بودم به میدانچه‌ی روبروی دادگاه. تک و توکی از خانه‌شان زده بودند بیرون و نگاه‌شان به آسمان بود. گفتم چی شده این وقت شب؟‌‌ کسی دارد با چتر می‌آید پایین؟ یا ماه کامل است؟ لابد خیلی کامل است!... از لای درخت‌ها که رد شدم، دیدمش؛ خونین و مالین، انگار کف دست‌هاش را زده بود توی خون و مالیده بود به صورت 

چه زمانی به بالا نگاه می کنید؟

روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰند.
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود.
 
 ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین می‌اندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند.
 
 ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمی‌دارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ می‌گذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش می‌شود.
 ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند پول را در جیبش می‌گذارد.
ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭا می‌اندازد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ برخورد می‌کند.
 
 ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ می‌کند ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ می‌کند ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ کارش را به او می‌گوید.
 
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ،
ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ می‌فرستد ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱﮔزﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ.
 ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮمان می‌افتد ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺁﻭﺭﯾﻢ.
 
 بنابراین هر ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﺳﭙﺎﺱگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ.

سرما همه چیز را به هم نزدیک می کند ...

سرما همه چیز را به هم نزدیک می کند ...گاهی حرف های تو از دهان من بیرون می آیند ...گاهی دست های من از جیب های تو ...

این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

حکایتی از مولانا

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد.

از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.

پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :

من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...

 

نتيجه گيري  مولانا از بيان اين حكايت:‌

 

تو مبین اندر درختی یا به چاه   تو مرا بین که منم مفتاح راه

 

اعتصاب پزشکان

دست‌هات را که بازکنی‎

دست‌هات را

که باز کنی ،

به هیچ جا بند نیستم ،

سقوط می‌کنم

عباس معروفی

کاش آدمی
عشقش را بردارد
برود یک گوشه‌ی دنج
زیر آفتاب
روی مهتاب...لابلای خواب
به صدای پای اینهمه عابر
بی‌تفاوت نشود
فقط برای یک صدای پا
دلش هُری بریزد
کاش عشق 
مثل خواب معصومانه‌ات
ساده باشد.

barf barf

عباس معروفی

هیچ کس

دگمه‌های مرا

باز نکرده بود

جز تو

که می بستی و باز می‌کردی...نمی‌دیدی دگمه‌ی آستینت

به یقه‌ام دوخته شده

و نگاهت بر لب‌هام

دال یادم رفته بود یا میم؟

بوسیدن که یادم نمی رود

عشق من!

به یقه‌ام دوخته شده

و نگاهت بر لب‌هام

دال یادم رفته بود یا میم؟

بوسیدن که یادم نمی رود

عشق من!

به یقه‌ام دوخته شده

و نگاهت بر لب‌هام

دال یادم رفته بود یا میم؟

بوسیدن که یادم نمی رود

عشق من!

Abbas Maroufi

وقتی دوستم داری

کلمه‌هام

بال درمی‌آورند مثل پروانه‌ها

در سرم پُر می‌شوند مثل گنجشک‌ها 

به بهار کوچ می‌کنند مثل چلچله‌ها...گل قشنگم!

وقتی دوستم داری

دست‌هات تب می‌کند

آب می‌شوم

و یک قوی زیبا

بال بال‌زنان

تن می‌شورد.

وقتی دوستم داری

دست‌هات تب می‌کند

آب می‌شوم

و یک قوی زیبا

بال بال‌زنان

تن می‌شورد.

وقتی دوستم داری

دست‌هات تب می‌کند

آب می‌شوم

و یک قوی زیبا

بال بال‌زنان

تن می‌شورد.

مانده تا برف زمين آب شود ... (سهراب سپهری)‎

مانده تا برف زمين آب شود
مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر 

ناتمام است درخت‌
زير برف است تمنای شنا كردن كاغذ در باد 
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از افق درك حيات‌

مانده تا سينی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عيد 

در هوايی كه نه افزايش يك ساقه طنينی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف

تشنه زمزمه ام‌
مانده تا مرغ سرچينه هذيانی اسفند صدا بردارد 

پس چه بايد بكنم
من كه در لخت ترين موسم بی چهچه سال 
تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است كه برخيزيم
رنگ را بردارم
روی تنهايی خود نقشه مرغی بكشم...

عباس معروفی

حتا اگر روزی
گالیله حرفش را پس بگیرد
من از آسمان تو فرود نمی‌آیم
شوکرانت را هم بر زمین نمی‌ریزم
می‌نوشمت مدام...
دلهره‌ی من!
زندگی یعنی تو
همین تو
که حتا در خواب‌های من
کمین می‌کشی تا چیزی از قلم نیفتد
همین تو
که هنوز خنده‌هات توی موهام مانده
و وقتی به سرم دست می‌کشم
تمام فرشتگان خدا
می‌زنند زیر آواز
من تو را
با تمام دنیا هم عوض نمی‌کنم.

دست نوشته های عباس معروفی‎

کاش دو بار زاده میشدم
یکی برای مردن درآغوش تو
یكی برای تماشای عاشقی كردنت ...

باور کن‎


” این گل صاحب دارد “‎



یکـــــــ گُل را تصـــــور کن !

گُلــی کـه با تمـــام ِ وجــــود می خواهــی اش …

دلت ضـعـف می رود بـرای شَهـدَش کـه کـامَت را شیـریـن کنـد …
عطـــرش کـه مستـت کنـد…

و زیبــــایی اش که صفــابخـش حیـــاتـت باشـد …

اگـر حتـی یکــــــ گلبــــرگ از گلبــــرگهایش کـــم شود !
هـرگـز خــودت را نخـواهـی بخشـیـد …. !

از ســـوی ِ دیگــــر …
فکـر دست های
غریبه که هـر آن ممکن است گلترا بچینند دیـوانـه ات می کند !

جـز خـودت و خُـــدا کسـی نمی داند که جـــانت به جـــان ِ آن گُل بستــه است …
و تـو داری با ایـن تــرس روزهـا را به سختـی شَب می کنی …

 آرزو داری ای کـــاش می شد تابلـــویی بود کنـار گُلت که رویش نوشتـه بود :
این گُل صــآحب دارد . . . !

جای خالی سلوچ/ محمود دولت آبادی‎


زخمی اگر بر قلبت بنشیند؛ تو، نه می توانی زخم را از قلبت وا بکنی، و نه می توانی قلبت را دور بیندازی، زخم تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست.زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند."جای خالی سلوچ/ محمود دولت آبادی"

ماجرا در خط هوایی *وقتی که تفاوت در رنگ و نژاد برتری می آورد!*

یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است

با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد

مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانوم؟"

زن سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"

مهماندار گفت: "خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه"

مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم"

و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: "ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست."

و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت:

حسین پناهی را خدایش بیامرزد


زیبایی های طبیعت


باران برای تو می‌بارد...»


باران برای تو می‌بارد...»

این برگ‌های زرد
به خاطر پاییز نیست که از شاخه می‌افتند
قرار است تو از این کوچه بگذری...
و آن‌ها پیشی می‌گیرند از یک‌دیگر
برای فرش کردنِ مسیرت...
گنجشک‌ها از روی عادت نمی‌خوانند،
سرودی دسته‌جمعی را تمرین می‌کنند
برای خوش‌آمد گفتن به تو...

باران برای تو می‌بارد
و رنگین‌کمان
ـ ایستاده بر پنجه‌ی پاهایش ـ
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند.

نسیم هم مُدام می‌رود و بازمی‌گردد
با رؤیای گذر از درزِ روسری
و دزدیدن عطرِ موهایت!
زمین و عقربه‌ی ساعت‌ها
برای تو می‌گردند
و من
به دورِ تو! //

یغما گلرویی*از مجموعه شعر «باران برای تو می‌بارد» / نگاه 1392

چه ارامشی دارند این پرنده های کوچک...‎


برای عوض شدن هوا
پنجره را باز کردم
پشت بام همسایه معلوم است
چند گنجشک دور وبر
دودکش بخاری جمع شده اند
کمی خورده نون براشون میریزم
یکی از گنجشکها می اید طرف پنجره
عقب میکشم
چند نوک میزند
وبقیه را صدا میکند
انها هم میایند
چه با ملاطفت به هم جیک میزنند
وصبحانه میخورند
اصلا ادعایی ندارند
ادعای مالکیت
ادعای قدرت
ادعای زیبایی
و
و
و
کاش از انها یاد میگرفتیم
همه چیز را برای خودمان نخواهیم
ودیگران را هم در داشته هایمان سهیم کنیم
چه ارامشی دارند این پرنده های کوچک
خوش بحالشان

مناظره حضرت زینب (سلام الله علیها) و ابن زیاد



مظلوم و سرفراز (مناظره حضرت زینب (سلام الله علیها) و ابن زیاد)
روز سیزدهم محرم سال 61 هجری مجلس عمومی ابن زیاد برپاست. جشن پیروزی است و حاکم کوفه همه را به حضور می پذیرد اسیران جنگ هم حاضرند و سر بریده دشمن در میانه مجلس است.
خانمی وارد مجلس شده که شکوه و متانتش از دیگر زن ها  متمایزیش کرده. ابن زیاد از نامش جویا می شود. می گویند زینب دختر علی (علیه السلام) است، خواهر حسین (علیه السلام) ،تکیه گاه قافله اسرا.
این زیاد بدش نمی آید کاروان اسرا را خوار و ذلیل کند و چه بهتر که تکیه گاه آنان را فروریزد. دلش آشوب است انگار هنوز هم دلش از کینه های دیرین التیام نیافته .هنوز بغض علی (علیه السلام) جگرش را می خراشد.
رو به زینب (سلام الله علیها) می کند:
ستایش خدا را كه شما خانواده را رسوا ساخت و كشت و نشان داد كه آنچه میگفتید دروغی بیش نبود.
گویا  ابن زیاد نه تنها حسین (علیه السلام) را خارجی می داند بلکه نبوت محمد صلی الله علیه وآله  را هم از بیخ و بن نپذیرفته و دروغ می پندارد.
اطرافیان همه تن گوش می شوند برای شنیدن شکستن یک زن . برای جزع و فزعی زنانه و برای فحش و نفرین و نمایش فلاکت زنی خسته.
زینب (سلام الله علیها) با آرامش ولی محزون پاسخ می دهد:
"ستایش خدا را كه ما را به واسطه پیامبر خود (كه از خاندان ماست) گرامی داشت و از پلیدی پاك گردانید. جز فاسق رسوا نمیشود و جز بدكار، دروغ نمیگوید، و بد كار ما نیستیم بلكه دیگرانند‌ و ستایش مخصوص خداست".
محاسبات ابن زیاد به هم خورده .در دلش می گوید حماقت بود که فراموش کردم این زن از کدام طایفه است.این خانواده در نمایش حق تبحر دارند. مگر نه این که حسین (علیه السلام) هم برای نمایش حق همه یاران خود را از میان شیدایانی با اخلاص برگزیده بود تا حق در جبهه اش جلوه نمایی کند و هر آن کس را که در جبهه مقابلش کورسویی از حقانیت داشت از آن جبهه بریده بود تا بطلانش هویدا شود.
زخم هایش تازه می شود و خشمگین تر سخن می گوید:
"دیدی خدا با خاندانت چه كرد؟"
می خواهد از سویی گناه را بر گردن قضای الهی بگذارد واز طرفی ناجوانمردانه عاطفه زنی داغدیده را تحریک کند تا صبر از کف بدهد و تعادلش بر هم خورد و نتواند پاسخ دهد.
به گزاف او را زینب (سلام الله علیها) ننامیده اند. زین اب!.زینت پدر! پدری که امیرالمومنین (علیه السلام) است.
حکیمانه و عارفانه پاسخ می دهد:
"ما رایت الا جمیلا! جز زیبایی ندیدم! آنان كسانی بودند كه خدا مقدّر ساخته بود كشته شوند و آنها نیز اطاعت كرده و به سوی آرامگاه خود شتافتند و بزودی خداوند تو و آنان را (در روز رستاخیز) با هم روبرو میكند و آنان از تو، به درگاه خدا شكایت و دادخواهی خواهند كرد، اینك بنگر كه آن روز چه كسی پیروز خواهد شد، مادرت به عزایت بنشیند ای پسر مرجانه!"
حاضران مبهوت شده اند.این زن مریم عذرا ست یا فاطمه کبری.مگر انسان ها هنوز می توانند به چنین مقاماتی برسند؟ شاید راست باشد که انسان را خلیفه الله نامیده اند!
ابن زیاد هرآنچه می خواست بر سر زینب (سلام الله علیها) بیاورد خودش به آن دچار شده .خشمگین و برافروخته است قصد کشتن دارد اما اطرافیان منع می کنند.تعادل روحی اش بر هم خورده و  آنچه در دل مکنون دارد بر زبان می راند:
"خداوند دلم را با كشته شدن برادر نافرمانت حسین (علیه السلام) و خاندان و لشكر سركش او شفا داد"
هنگامه رساندن پیام مظلومیت حسین (علیه السلام) و برملا کردن دورن ابن زیاد با سخنان خودش فرا رسیده زینب (سلام الله علیها) پاسخ می دهد:
"به خدا قسم مهتر مرا كشتی، نهال مرا قطع كردی و ریشه مرا در آوردی، اگر این كار مایه شفای توست، همانا شفا یافتهای."
هیچ پاسخی برای ابن زیاد نمانده خوار و حقیر و شده خوی وحشیگری اش نمایان گردیده و زینب (سلام الله علیها) را درچشم حاضران به عرش رسانده، باید کلامی بگوید تا عرصه خالی نباشد ولی هیچ ندارد. ناچار می گوید:
"این هم مثل پدرش علی (علیه السلام) سخن پرداز است؛ به جان خودم پدرت نیز شاعر بود و سخن به سجع میگفت."
زینب (سلام الله علیها) با مظلومیت می گوید:
زن را با قافيه پردازى چه كار؟(در این شرایط من چه جای سجع گفتن است)
در پایان همین مجلس بود که ابن زیاد همه حقد و غضبش را با زدن چوب به لب ودندان حسین بن علی (علیهم السلام)  به نمایش گذاشت. آن لب ودندان هایی که زید بن ارقم در همان مجلس گواهی داد که بارها پیامبر ص آنها را بوسیده است.
 
سخت تر از چوب تو بر من نگاه زینب است          چوب تو نه، اشک او آتش زند جان مرا

گـلواژه ی مانـدگار

احمدرضا احمدی


دستم را به قفسه ی سینه ام می برم ببینم هنوز قلبم در سینه ام هست یا نه. بارها دیده بودم که قلبم در صبحگاه تابستان و غروب پاییزی از قفسه ی سینه ام رفته بود. کجا؟ نمی دانم. هیچ وقت امید نداشتم قلبم از تکه های سرب و از درون یک گل سرخ بیرون بیاید. همه ی این ها حدس بود . خسته بودم. در کوچه ای بودم کسانی از کنارم عبور می کردند به دنبال یک شاخه ی گل و یک خواب بودند که اغشته به خوشبختی باشد...

خدا را برایتان آرزو دارم


خــــدا تنها روزنه امیدی است كه هیچگاه بسته نمی شود،
تنها كسی است كه با دهان بسته هم می توان صدایش كرد،
با پای شكسته هم می توان سراغش رفت،
تنها خریداریست كه اجناس شكسته را بهتر برمی دارد،
تنها كسی است كه وقتی همه رفتند می ماند،
وقتی همه پشت كردند آغوش می گشاید،
وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت می شود
و تنها سلطانی است كه دلش با بخشیدن آرام می گیرد نه با تنبیه كردن.
....خـــــــــــدا را برایتان آرزو دارم

پادشاه و نابینا




مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!

پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»

تماما مخصوص __ عباس معروفی


هرکس از نظر عاطفی نیروی بیشتری می گذارد، بیشتر درد می کشد
طبیعی است که بیشتر هم جیغ بزند!