کانال تلگرام
کانال تلگرام من: t.me/Dopram
کانال تلگرام من: t.me/Dopram
حکایتی از مولانا
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...
نتيجه گيري مولانا از بيان اين حكايت:
تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه
دستهات را
که باز کنی ،
به هیچ جا بند نیستم ،
سقوط میکنم
کاش آدمی
عشقش را
بردارد
برود یک
گوشهی دنج
زیر آفتاب
روی مهتاب...لابلای خواب
به صدای پای اینهمه عابر
بیتفاوت نشود
فقط برای یک صدای پا
دلش هُری بریزد
کاش عشق
مثل خواب معصومانهات
ساده باشد.
هیچ کس
دگمههای مرا
باز نکرده بود
جز تو
که می بستی و باز میکردی...نمیدیدی دگمهی آستینت
به یقهام دوخته شده
و نگاهت بر لبهام
دال یادم رفته بود یا میم؟
بوسیدن که یادم نمی رود
عشق من!
به یقهام دوخته شده
و نگاهت بر لبهام
دال یادم رفته بود یا میم؟
بوسیدن که یادم نمی رود
عشق من!
به یقهام دوخته شده
و نگاهت بر لبهام
دال یادم رفته بود یا میم؟
بوسیدن که یادم نمی رود
عشق من!
کلمههام
بال درمیآورند مثل پروانهها
در سرم پُر میشوند مثل گنجشکها
به بهار کوچ میکنند مثل چلچلهها...گل قشنگم!
وقتی دوستم داری
دستهات تب میکند
آب میشوم
و یک قوی زیبا
بال بالزنان
تن میشورد.
وقتی دوستم داری
دستهات تب میکند
آب میشوم
و یک قوی زیبا
بال بالزنان
تن میشورد.
وقتی دوستم داری
دستهات تب میکند
آب میشوم
و یک قوی زیبا
بال بالزنان
تن میشورد.
مانده تا برف زمين آب شود
مانده تا بسته شود
اين همه نيلوفر وارونه چتر
ناتمام است درخت
زير برف است تمنای
شنا كردن كاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از
افق درك حيات
مانده تا سينی ما پر
شود از صحبت سنبوسه و عيد
در هوايی كه نه
افزايش يك ساقه طنينی دارد
و نه آواز پری می
رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام
مانده تا مرغ سرچينه
هذيانی اسفند صدا بردارد
پس چه بايد بكنم
من كه در لخت ترين
موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟
بهتر آن است كه
برخيزيم
رنگ را بردارم
روی تنهايی خود نقشه
مرغی بكشم...
حتا اگر روزی
گالیله حرفش را پس بگیرد
من از آسمان تو فرود نمیآیم
شوکرانت را هم بر زمین نمیریزم
مینوشمت مدام...
دلهرهی من!
زندگی یعنی تو
همین تو
که حتا در خوابهای من
کمین میکشی تا چیزی از قلم نیفتد
همین تو
که هنوز خندههات توی موهام مانده
و وقتی به سرم دست میکشم
تمام فرشتگان خدا
میزنند زیر آواز
من تو را
با تمام دنیا هم عوض نمیکنم.
یکـــــــ گُل را تصـــــور کن !
گُلــی کـه با تمـــام ِ وجــــود می خواهــی اش …
دلت ضـعـف می رود بـرای شَهـدَش کـه کـامَت را شیـریـن کنـد …
عطـــرش کـه مستـت کنـد…
و زیبــــایی اش که صفــابخـش حیـــاتـت باشـد …
اگـر حتـی یکــــــ گلبــــرگ از گلبــــرگهایش کـــم شود !
هـرگـز خــودت را نخـواهـی بخشـیـد …. !
از ســـوی ِ دیگــــر …
فکـر دست های غریبه که هـر آن ممکن است گلترا بچینند دیـوانـه ات می کند !
جـز خـودت و خُـــدا کسـی نمی داند که جـــانت به جـــان ِ آن گُل بستــه است …
و تـو داری با ایـن تــرس روزهـا را به سختـی شَب می کنی …
آرزو داری ای کـــاش می شد تابلـــویی بود کنـار گُلت که رویش نوشتـه بود :
این گُل صــآحب دارد . . . !
زخمی اگر بر قلبت بنشیند؛ تو، نه می توانی زخم را از قلبت وا بکنی، و نه می توانی قلبت را دور بیندازی، زخم تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست.زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند."جای خالی سلوچ/ محمود دولت آبادی"
باران برای تو میبارد...»
این برگهای زرد
به خاطر پاییز نیست که از شاخه میافتند
قرار است تو از این کوچه بگذری...
و آنها پیشی میگیرند از یکدیگر
برای فرش کردنِ مسیرت...
گنجشکها از روی عادت نمیخوانند،
سرودی دستهجمعی را تمرین میکنند
برای خوشآمد گفتن به تو...
باران برای تو میبارد
و رنگینکمان
ـ ایستاده بر پنجهی پاهایش ـ
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا
کند.
نسیم هم مُدام میرود و بازمیگردد
با رؤیای گذر از درزِ روسری
و دزدیدن عطرِ موهایت!
زمین و عقربهی ساعتها
برای تو میگردند
و من
به دورِ تو! //
یغما گلرویی*از مجموعه شعر «باران برای تو میبارد» / نگاه 1392
برای عوض شدن هوا
پنجره را باز کردم
پشت بام همسایه معلوم است
چند گنجشک دور وبر
دودکش بخاری جمع شده اند
کمی خورده نون براشون میریزم
یکی از گنجشکها می اید طرف پنجره
عقب میکشم
چند نوک میزند
وبقیه را صدا میکند
انها هم میایند
چه با ملاطفت به هم جیک میزنند
وصبحانه میخورند
اصلا ادعایی ندارند
ادعای مالکیت
ادعای قدرت
ادعای زیبایی
و
و
و
کاش از انها یاد میگرفتیم
همه چیز را برای خودمان نخواهیم
ودیگران را هم در داشته هایمان سهیم کنیم
چه ارامشی دارند این پرنده های کوچک
خوش بحالشان
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!