هربار که معنی زندگی را فهمیدم، عوضش کردند  -زیست با استفاده از خرد فلاسفه‌ی بزرگ-

#هربار_که_معنی_زندگی_را_فهمیدم،_عوضش_کردند #-زیست_با_استفاده_از_خرد_فلاسفه‌ی_بزرگ-، #دانیل_مارتین_کلاین، ترجمه‌ی #حسین_یعقوبی، نشر #نشرچشمه

کتاب بسیار خوبی است. در ابتدای هر بخش جمله‌ای از یک فیلسوف نقل شده و بعد نویسنده که در زمینه‌ی فلسفه صاحب‌نظر است در نقد و تحلیل اون جمله نکاتی را مطرح کرده. امتیاز: ۷ از ۱۰.

هربار که معنی زندگی را فهمیدم، عوضش کردند  -زیست با استفاده از خرد فلاسفه‌ی بزرگ-

همین حالا صدای آدام فیلیپس را در گوشم می‌شنوم که به من توصیه می‌کند: «فکر کردن به گذشته سناریوهای "چی می‌شد اگر می‌شد" را کنار بگذارم و به حال بچسبم.» پس در پایان کافی است به این نکته اشاره کنم که نکته‌ی نیبور را گرفتم: هر لحظه ممکن است آن‌ها مجدداً معنای زندگی را عوض کنند.

#هربار_که_معنی_زندگی_را_فهمیدم،_عوضش_کردند #-زیست_با_استفاده_از_خرد_فلاسفه‌ی_بزرگ-، #دانیل_مارتین_کلاین، ترجمه‌ی #حسین_یعقوبی، نشر #نشرچشمه، ص ۱۵۴

هربار که معنی زندگی را فهمیدم، عوضش کردند  -زیست با استفاده از خرد فلاسفه‌ی بزرگ-

آدام فیلیپس (روان‌کاو و فیلسوف بریتانیایی ( -۱۹۵۴)) در کتاب ازدست‌رفته به لطیفه‌ای اشاره کرده:

یک خارجی بیرونِ در خانه‌اش در لندن ایستاده بود و مشت‌مشتْ دانه‌های ذرت روی زمین می‌پاشید. یک انگلیسی که از آن‌جا عبور می‌کرد پیش رفت و از او دلیل این کارش را پرسید. خارجی جواب داد "برای دور نگه داشتن ببرها." مرد انگلیسی با تعجب گفت "این‌جا که ببری نیست." و خارجی جواب داد "پس معلوم است که این روش مؤثر است."

زیر این لطیفه فیلیپس اشاره کرده:

این واقعیت که یک بدبختی بزرگ بر سرمان نمی‌آید به‌هیچ‌وجه دلیل این نیست که ما عملاً روش معقولی در برابر آن در پیش گرفتیم.


#هربار_که_معنی_زندگی_را_فهمیدم،_عوضش_کردند #-زیست_با_استفاده_از_خرد_فلاسفه‌ی_بزرگ-، #دانیل_مارتین_کلاین، ترجمه‌ی #حسین_یعقوبی، نشر #نشرچشمه، ص ۱۴۵

هربار که معنی زندگی را فهمیدم، عوضش کردند  -زیست با استفاده از خرد فلاسفه‌ی بزرگ-

خوب عرفان دقیقاً چیست؟ لودویگ ویتگنشتاین به‌زیبایی آن را این‌گونه توصیف کرده: «عرفان در پی این نیست که بگوید جهان چگونه هست و چگونه باید باشد، بلکه در پی آن است که بگوید جهان همین است که هست.»

#هربار_که_معنی_زندگی_را_فهمیدم،_عوضش_کردند #-زیست_با_استفاده_از_خرد_فلاسفه‌ی_بزرگ-، #دانیل_مارتین_کلاین، ترجمه‌ی #حسین_یعقوبی، نشر #نشرچشمه، ص ۱۱۸

هربار که معنی زندگی را فهمیدم، عوضش کردند  -زیست با استفاده از خرد فلاسفه‌ی بزرگ-

این‌که تمام وقتم را صرف حسرت خوردن هر چیز مهم یا پیش‌پاافتاده‌ای در زندگی‌ام بکنم که به آن‌ها نرسیده‌ام راه مطمئنی برای از دست دادن هر چیزی است که در حال حاضر پیشِ روی من و در اختیار من است.

#هربار_که_معنی_زندگی_را_فهمیدم،_عوضش_کردند #-زیست_با_استفاده_از_خرد_فلاسفه‌ی_بزرگ-، #دانیل_مارتین_کلاین، ترجمه‌ی #حسین_یعقوبی، نشر #نشرچشمه، ص ۱۷

پیاده

#پیاده، #بلقیس_سلیمانی، #نشر_چشمه

انتظار خیلی بیش‌تری از بلقیس سلیمانی داشتم؛ داستان نسبتا خوب شروع شد ولی هر چه به آخر نزدیک‌تر شد شوقم برای خواندن کتاب کم‌تر شد. زبان کتاب در چند جا به زبانی سطح پایین و گاهی غلط تبدیل می‌شد، مثلا به نظرم استفاده از اصطلاح به اشتباه تغییرشکل‌یافته‌ی "گول مالیدن سر کسی" در متن کتاب خیلی عجیب بود. در کتاب همه‌ی مردها مشکل دارند. امتیاز: ۲ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

داستان در سال‌های جنگ میان ایران و عراق می‌گذرد، انیس یک زن گورانی است (همان ولایت همیشه‌گی داستان‌های سلیمانی) که با کرامت مردی با گذشته‌ای مبهم ازدواج کرده و به تهران آمده است. کرامت در تهران دانش‌گاه می‌رود اما رفتار و کردارش عجیب است؛ بددل است و اجازه‌ی خروج از خانه به انیس نمی‌دهد. روزی کرامت مردی به اسم هوشنگ را به خانه می‌آورد و می‌گوید قرار است مدتی مهمان آن‌ها باشد اما ماندن هوشنگ طولانی می‌شود و با رفتاری که کرامت دارد عرصه بر انیس تنگ می‌شود چون روزها که کرامت به دانش‌گاه می‌رود، انیس را در یکی از اتاق‌های خانه زندانی می‌کند. انیس کم‌کم حس می‌کند حضور هوشنگ در خانه‌ی آن‌ها مشکوک به نظر می‌رسد. «غلط نکنم یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ی این آقاهوشنگ هست. از روزی که اومده از در بیرون نرفته. دم‌به‌دقیقه هم مثل زن‌ها با هم پچ‌پچ می‌کنن. اخلاق کرامتم که پاک گه‌مرغی شده. خودِ بدبختش هم سردرگمه. یا داره کتاب می‌خونه، یا رادیو گوش می‌کنه، یا زل زده به دیوار. این قصه سر دراز داره. خدا رحم کنه...» بالاخره اتفاقی که نباید بیفتد می‌افتد، کرامت دست‌گیر می‌شود و انیس با بچه‌ای درون شکم تنها می‌ماند و گرفتار مسایل و مشکلات زیاد و قربانی مناسبات سیاسی و اجتماعی زمان خود می‌شود. کرامت به انیس تهمت می‌زند که بچه‌اش از هوشنگ است، انیس که به گوران رفته بوده به خاطر این تهمت در گوران هم امنیت ندارد و به تهران برمی‌گردد. بعد از کلی مشکلات هوشنگ که او هم زندان بوده و تازه آزاد شده از انیس خواست‌گاری می‌کند و با هم ازدواج می‌کنند و علاوه بر کامران که بچه‌‌ی کرامت بوده صاحب پسری به نام روزبه می‌شوند. اتفاقات داستان و بدبختی‌ها و مشکلات انیس ادامه دارد تا آن‌جا که برادر کوچک‌تر انیس، اسفندیار، که انیس حکم مادر برایش داشته و همیشه انیس به یادش بود و از او به خوبی یاد می‌کرد و آرزو داشته که بعد از هوشنگ او به تهران بیاید و به دانش‌گاه برود و با انیس زنده‌گی کند به خاطر حرف‌هایی که پشت‌سر انیس شنیده به در خانه‌ی انیس می‌آید و با چاقو او را می‌کشد.

حفره

#حفره، #محمد_رضایی‌راد، #نشر_چشمه

داستان ساده شروع شد ولی هرچه پیش رفت پیچیده‌تر و جذاب‌تر شد و بیش‌تر به توانایی نویسنده پی‌ بردم. مکالمه‌های بین شخصیت‌ها خیلی پخته، خوب و روان است. فرم روایت داستان که دو داستان را به شکل موازی پیش می‌برد و در نهایت به شکل غیرمنتظره‌ای این دو داستان به هم گره می‌خورند نیز به نظرم هنرمندانه و خوب از کار درآمده بود. داستان‌ها و داستان‌نویسان ایرانی به نظر من به طور جدی در ادبیات جهان جای‌گاه ویژه‌ای دارند که به آن نرسیده‌اند.
و جنگ با زنده‌گی ما چه‌ها که نکرد! قطعا سرنوشت همه‌ی ما را تغییر داد و زنده‌گی خیلی از ما را سخت‌تر و تلخ‌تر کرد. ما آن‌قدر کوچک بودیم که هنوز توان مقابله‌ی روانی و جسمی با جنگ را نداشتیم و ناجوان‌مردانه به راستی به تنهایی با جنگ روبه‌رو شدیم، نه خانه‌واده، نه دوستان، نه معلم‌ها، نه دولت و نه هیچ‌کس دیگری در این دنیا به ما فکر نمی‌کرد، هیچ‌کس به ما کمک نکرد که با این مصیبت راحت‌تر کنار بیاییم. همه‌ی هم‌وغم همه یا جنگ بود و سرباز و سلاح، یا نان و گوشت و .... ما کجای این نامعادله بودیم!!!! ما گناهی نداشتیم جز این که می‌خواستیم زنده‌گی کنیم، فقط زنده‌گی. ما تقصیری نداشتیم که بده‌کار همه باشیم؛ معلم و مدرسه و مردم کوچه‌وخیابان همه انگار ما را مقصر می‌دانستند و بی‌گناهانی که ما بودیم و بی‌زبان‌هایی که ما بودیم زبان همه را بر سرمان بلند کرده بود....
امتیاز: ۸ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

شخصیت اصلی و نقطه‌ی ثقل داستان در کتاب حفره، یک پسرکِ ایرانیِ عرب‌نژاد است. او که هنوز به سن عقل‌و‌تمیز نرسیده و از نیک‌وبد زنده‌گی چندان چیزی نمی‌داند، به ناگهان با واقعیتی هول‌ناک به نام جنگ مواجه می‌گردد. واقعیتی بس تیره‌وتار که جان او و عزیزانش را به طور جدی تهدید می‌کند.
پسرک برای فرار از چنگ سربازان متجاوزی که به خاک سرزمین او یورش آورده‌اند، حفره‌ای در زیر زمین ایجاد می‌کند و ترسان و لرزان در دلِ آن پناه می‌گیرد. اما آیا پناه‌گاه او برای مدتی طولانی از نظرها محفوظ باقی خواهد ماند؟
در همین حین که داستانِ پسرک و حفره‌ی کوچکش روایت می‌شود، ماجرای موش‌وگربه‌بازیِ قاتلی زبده و کارآگاهی خبره نیز نقل می‌شود. ماجرایی که در نهایت به طرزی شگفت‌انگیز به داستان پسرک پیوند می‌خورد.
کارآگاه قصه همان سربازی است که پسرک را در حفره پیدا می‌کند و پسرک هم همان قاتل داستان.

سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش

#سوکورو_تازاکی_بی‌رنگ_و_سال‌های_زیارتش، #هاروکی_موراکامی، ترجمه‌ی #امیرمهدی_حقیقت، #نشر_چشم

رمان سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش می‌توانست خیلی جذاب‌تر از این باشد، انتظاری که من از اواخر داستان داشتم بیش‌تر از این بود. سوکورو تازاکی سال‌ها سکوت کرده بود و این بار و فشار بر روی او با روایت و قلم قوی هاروکی موراکامی قابل درک بود. ولی می‌توانست پایان به‌تری داشته باشد، شاید هم هاروکی موراکامی که قطعا توانایی ایجاد پایانی هیجان‌انگیزتر را داشته نخواسته بود خودنمایی خاصی داشته باشد. سکوت و توضیح نخواستن سوکورو برای من که بارها در زنده‌گی به دلیل همین سکوت‌های اشتباه عذاب کشیده‌ام خیلی قابل درک بود. امتیاز: ۶ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

شخصیت اصلی کتاب سوکورو تازاکی نام دارد. دوستان نزدیک سوکورو که هم‌کلاسی‌های دبیرستانش بودند، ناگهان بدون هیچ توضیحی تماس خود را با او قطع کرده‌اند و این اتفاق تأثیرات زیادی بر روحیه‌ی سوکورو گذاشته‌ است. ۱۶ سال بعد، سوکورو به اصرار دوست‌دخترش به دنبال توضیحی برای این ماجرا و حل شدن این موضوع در ذهنش، دوباره با دوستان سابقش ملاقات می‌کند. یکی از دوستان سوکورو در همان شهر ناگویا مدیر نماینده‌گی فروش لکسوس است، دوست دیگر شرکتی برای آموزش کارمندان شرکت‌ها برای بالا بردن کارآیی‌شان تاسیس کرده، سوکورو بعد از دیدار با این دو دوست متوجه می‌شود که یکی از دوستان جمعشان که دختر بوده و در تنهایی در شهر دیگری به قتل رسیده ادعا کرده بوده که سوکورو به‌زور به او تجاوز کرده و دلیل قطع رابطه با سوکورو هم همین بوده هرچند هیچ کدام از دوستان حرف او را کاملا نپذیرفته بودند ولی تصور می‌کردند تنها راه کمک به جمع، قطع ارتباط با سوکورو است. برای روشن‌تر شدن ماجرا سوکورو تصمیم می‌گیرد به دیدن دختر دیگر جمع برود، او با مردی فنلاندی ازدواج کرده و در هلسینکی فنلاند زنده‌گی می‌کند، سوکورو بعد از دیدن او متوجه می‌شود که او در سال‌های نوجوانی عاشقش بوده (البته هیچ‌وقت این موضوع را مستقیم بیتن نکرده بوده ولی طبق ادعای خود دختر این موضوع خیلی راحت قابل تشخیص بوده است) و دختری که مدعی تجاوز سوکورو به خودش شده بوده چواقعا حامله بوده و به اجبار بچه را سقط کرده و از نظر دختر هیچ راهی برای کمک به او جز بیرون انداختن سوکورو وجود نداشته هرچند بعد از رفتن سوکورو دیگر گروه مثل قبل نشده.

سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش

گوشی تلفن را برداشت و شماره‌ی سارا را گرفت. هنوز ساعت چهار صبح نشده بود. ده دوازده‌بار زنگ خورد تا سارا گوشی را برداشت.
سوکورو گفت «واقعاً ببخش که این ساعت بهت زنگ می‌زنم. ولی بایست باهات حرف می‌زدم.»
«الان؟ ساعت چند هست اصلاً؟»
«تقریباً ۴.»
سارا گفت «اوه‌اوه. اصلاً یادم رفته بود همچنین ساعتی اصلاً وجود هم دارد.» صداش هنوز نیمه‌خواب‌آلود بود. «خب، کی مُرده؟»
سوکورو گفت «کسی نمُرده. کسی هنوز نمُرده. ولی من یک چیزی دارم که امشب باید بهت بگویم.»
«چی؟»
سوکورو گفت «من دوستت دارم. بیشتر از هر چیز دیگری می‌خواهمت.»
سوکورو از پشت تلفن صدای خش‌خشی شنید، انگار که سارا کورمال‌کورمال دنبال چیزی بگردد. سارا سرفه‌ی کوتاهی کرد، بعد صدایی درآورد که به گوش سوکورو این بود که نفس‌اش را بیرون می‌دهد.
سوکورو پرسید «ایراد ندارد الان درباره‌اش باهات حرف بزنم؟»
سارا گفت «نه اصلاً. هنوز چهار هم نشده. می‌توانی هر چی می‌خواهی بگویی. کسی هم گوش نایستاده. همه خوابِ خواب‌اند.»
سوکورو گفت «من واقعاً دوستت دارم، می‌خواهمت.»
«هنوز ۴ صبح نشده به من زنگ زدی همین را بگویی؟»
«آره.»
«مشروب می‌خوردی؟»
«نه، حتا یک چکه.»
سارا گفت «که این‌طور. چه جالب، تویی که این‌همه اهل درس و دانشی، می‌توانی این‌همه احساساتی بشوی!»
«مثل ساختن ایستگاه قطار است.»
«چه‌طور؟»
«ساده است. اگر ایستگاهی در کار نباشد، هیچ قطاری نگه نمی‌دارد. اولین کاری که باید بکنم این است که ایستگاهی را توی ذهنم مجسم کنم و بهش رنگ و جسم واقعی بدهم. این قدم اول است. حتا اگر عیب‌وایرادی هم آن تو پیدا کنم، بعداً می‌شود اصلاحش کرد. من هم به این‌جور کارها عادت دارم.»
«چون یک مهندس درجه‌یکی.»
«دوست دارم باشم.»
«حالا آن وقت تا دمِ صبح داری یک ایستگاهِ مخصوص می‌سازی، فقط برای من؟»
سوکورو گفت «آره. چون من دوستت دارم، میخواهمت.»
سارا گفت «من هم تو را دوست دارم، خیلی زیاد. هربار همدیگر را می‌بینیم، بیشتر جذبت می‌شوم.»

#سوکورو_تازاکی_بی‌رنگ_و_سال‌های_زیارتش، #هاروکی_موراکامی، ترجمه‌ی #امیرمهدی_حقیقت، #نشر_چشمه، صص ۲۷۷ و ۲۷۸

سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش

"از مرگ نمی‌ترسید؟"
"راست‌اش نه. کلی آدم بی‌مصرف دیده‌ام که مُرده‌اند، و اگر آن‌جور آدم‌ها می‌توانند این کار را بکنند، من هم باید از پس‌اش بربیایم."

#سوکورو_تازاکی_بی‌رنگ_و_سال‌های_زیارتش، #هاروکی_موراکامی، ترجمه‌ی #امیرمهدی_حقیقت، #نشر_چشمه، صص ۷۹ و ۸۰

بندها

#بندها، #دومنیکو_استارنونه، ترجمه‌ی #امیرمهدی_حقیقت، #نشر_چشمه

اگر این رمان همان‌طور که طوفانی و عالی شروع شده بود ادامه پیدا می‌کرد می‌تونست یکی از به‌ترین کتاب‌هایی باشه که تو سال‌های اخیر خوندم ولی متاسفانه اواسط و اواخر کتاب افت کرد. در کل کتاب خوبیه. ترجمه‌ی کتاب روان و خوبه ولی چون یک‌بار از ایتالیایی به انگلیسی و بعد به فارسی ترجمه شده و با توجه به یادداشت مترجم انگلیسی رمان که در انتهای کتاب چاپ شده به نظرم آن‌طور که باید حق مطلب در ترجمه ادا نشده. داستان از چند زاویه‌ی دید روایت می‌شود، زمان در داستان به عقب و جلو می‌پرد. امتیاز: ۳ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

شخصیت‌های اصلی کتاب، «واندا» و «آلدو» نام دارند؛ زن و مردی ایتالیایی که سالیانی نسبتاً طولانی را کنار هم گذرانده‌اند و در این بین، صاحب دو فرزند -با نام‌های «ساندرو» و «آنا»- نیز شده‌اند. این عاشقانِ دیروز، حالا، پس از سال‌ها زنده‌گی مشترک با ورود شوهر به رابطه‌ای جدید با دختری جوان دچار جدایی عاطفی می‌شوند و اغلب صفحات کتاب به شرحِ این جدایی اختصاص یافته است.

بندها

اگر یادت رفته، آقای عزیز، بگذار یادت بیندازم: من زنت هستم. می‌دانم که زمانی از این بابت خوشحال بودی ولی حالا شده اسباب ناراحتی‌ات. می‌دانم خودت را به آن راه می‌زنی انگار که وجود ندارم، و هیچ‌وقت هم وجود نداشته‌ام، چون که نمی‌خواهی وجهه‌ات جلو آدم‌های باکلاسی که باهاشان نشست‌وبرخاست می‌کنی خراب شود. می‌دانم زندگی معمولی در نظرت احمقانه است، این‌که مجبور باشی سر وقت برای شام به خانه بیایی...

#بندها، #دومنیکو_استارنونه، ترجمه‌ی #امیرمهدی_حقیقت، #نشر_چشمه، ص ۱۱

نزدیکی

#نزدیکی، #حنیف_قریشی، ترجمه‌ی #نیکی_کریمی، #نشر_چشمه

داستان با روشی کاملا تکراری روایت شده و هیچ نکته و ایده‌ی جدید و خاصی ندارد، نگاه داستان به انسان هم نگاه جدید و خاصی نیست. امتیاز: ۲ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

شخصیت اصلی داستان تصمیمش را گرفته، او می‌خواهد زن و فرزندانش را برای همیشه ترک کند. هم‌سری که از جنس او نیست و همه‌ی تلاش‌هایش برای نزدیک شدن به او بی‌نتیجه مانده است. گرچه او بارها این اقدام را در ذهن خود مرور کرده و به آن فکر کرده است، اکنون درگیر توجیهات ذهنی و فلسفه‌بافی شده است. توجیهاتی که این حرکت را تایید کند و او را از گرفتارهای وجدانش آزاد کند.
او و هم‌سرش افراد موفقی هستند که جای‌گاه خوبی به لحاظ شغلی و اجتماعی دارند. اما این ویژه‌گی‌ها سودی برای ازدواجشان نداشته است. آن‌ها درگیر سوء تفاهم، حقارت، روابطی خالی از عاطفه هم‌راه با احساس تنهایی و دورافتاده‌گی شده‌اند. از بیرون زنده‌گی آن‌ها کامل و بی‌نقص به نظر می‌رسد؛ هم‌سری قدرت‌مند که وجهه‌ی خوبی از خود به دیگران نشان داده، فرزند و منزلی مناسب! با این وجود، فضای زنده‌گی، خانه و روابطشان حال‌وهوای خانه‌ای راحت و آسوده را منتقل نمی‌کند.

نزدیکی

خیلی جالب است که حتی در بهترین روابط هم پس از گذشت سال‌ها بخش‌های کشف‌نشده‌ای از آدم‌ها ناگهان نمایان می‌شود، درست مثل حفاری باستان‌شناسی. همیشه چیزی برای جست‌وجو و فهمیدن وجود دارد.

#نزدیکی، #حنیف_قریشی، ترجمه‌ی #نیکی_کریمی، #نشر_چشمه، ص ۹۶

نزدیکی

اگر زندگی کردن را هنر بدانیم، واقعاً هنر عجیبی است؛ هنر لذت بردن، به‌خصوص لذت روحی از هر چیزی است که برای رسیدن به آن تمام این‌ها باید دست‌به‌دست هم بدهند: هوش، جذابیت، بختِ مساعد، پرهیزکاری و تقوای خودخواسته، فهم‌وشعور، ذوق، آگاهی و شناخت غم‌واندوه، و تضادهای درونی که بخش مهمی از زندگی است. ثروت حیاتی نیست، اما هوش آدمی برای ثروت‌اندوزی ضرورت دارد. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم آدم‌های بااستعداد کسانی‌اند که آزاد زندگی می‌کنند، نقشه‌های بزرگ در سر دارند و مطمئن‌اند که برآورده می‌شوند. آن‌ها بهترین همراهان‌اند.

#نزدیکی، #حنیف_قریشی، ترجمه‌ی #نیکی_کریمی، #نشر_چشمه، ص ۶۳

نزدیکی

اگر نتوانی زن‌ها را راضی کنی، لااقل می‌توانی کمی امیدوارشان کنی.

#نزدیکی، #حنیف_قریشی، ترجمه‌ی #نیکی_کریمی، #نشر_چشمه، ص ۱۳

خیابان گاندی؛ ساعت پنج عصر

#خیابان_گاندی؛_ساعت_پنج_عصر #-چهار_جستار_درباره‌ی_پرونده‌ی_جنایت_"سمیه_و_شاهرخ"_که_دهه‌ی_هفتاد_را_در_بهت_فروبرد-، #مهراوه_فردوسی، #نشر_چشمه

واقعه‌ی سمیه و شاه‌رخ را فراموش کرده بودم و این کتاب موجب شد دوباره خاطرات اون‌ روزها برام زنده بشه. به نظرم جستارهای کتاب خوب نبودند. امتیاز: ۴ از ۱۰.

خیابان گاندی؛ ساعت پنج عصر

ما هم تشنه‌ی فهم واقعی چگونگی این حادثه‌ایم. اگر آن‌چه که اتفاق افتاده احساسات و قلب یک جامعه را جریحه‌دار کرده، باید انصاف داد که با ما چه کرده است. حادثه‌ای بسیار تلخ و دل‌خراش بر ما اتفاق افتاده. غمی به وسعت دریاها بر شانه‌های نحیف ما سنگینی می‌کند. دو کودک معصوم ما در تندباد قساوت و جهل پرپر شده‌اند. فرزند دیگرمان بین مرگ و زندگیِ سخت‌تر از مرگ دست‌وپا می‌زند. شرف و آبروی‌مان بازیچه‌ی دست برخی جماعت قسی‌القلب قرار گرفته و فضای خانه‌ی گرم و صمیمی ما که روزگاری نه‌چندان دور پُر از صدای خنده و شادی کودکان ما بود اکنون سرد و بی‌روح و همسرم بیمار و افسرده شده است و این‌همه را فقط‌وفقط یک امتحان الاهی می‌دانم. "ایاک نعبد و ایاک نستعین"، دست از دامن پُر مهر و رحمت او برنخواهم داشت. اگر توفیقم دهد و یاری‌ام نماید در این آزمایش بسیار سخت الاهی موفق خواهم بود و امیدوارم از صابران باشم. از مطبوعات می‌خواهم لبه‌ی تیز تیغ خصومت بی‌دلیل و بی‌بهانه‌شان را از گلوی ما بردارند که خود به‌سختی نفس می‌کشیم. نوک پیکان اتهام‌شان را به قلب ما نشانه نروند که قلب ما پاره‌پاره است و چون موجی که مدام و همیشه خود را به ساحل می‌کوبد بر ما نتازند که کشتی زندگی‌مان توفان‌زده است و ما را با دردی جان‌کاه با همه‌ی وسعتش به حال خودمان رها کنند، و از مردم خوب و مهربان انتظار داریم بیندیشند و خود را در مقام ما بگذارند و شتاب‌زده قضاوت نکنند؛ چون همه‌ی ما به روز رستاخیز اعتقاد داریم. به‌زودی رودرروی هم قرار خواهیم گرفت. روزی که پرده‌ها می‌افتد و حقیقت عریان و آشکار می‌شود در مقابل قاضی‌ای قرار خواهیم گرفت که خود شاهد است. نکند خدای ناکرده در آن روز از قضاوت‌مان پشیمان شویم که شاید آن روز نتوانیم جواب‌گوی همدیگر باشیم. با کمال خضوع و خشوع لازم می‌دانم از این که وقوع این فاجعه‌ی دل‌خراش موجبات تكدر خاطر آیات عظام، مسئولان و ملت شریف و بزرگوار ایران به‌ویژه خانواده های محترم را فراهم کرده پوزش طلبیده و از خداوند متعال مسئلت داریم که همه‌ی این عزیزان را در پناه خویش محفوظ و مصون بدارد و دست نیاز و کمک و یاری به سوی علمای اعلام و فقها و تمام دست‌اندرکاران امور تربیتی و اجتماعی، صاحب‌نظران، جرم‌شناسان، متخصصان اعصاب و روان، پدران و مادران و هر کس در هر مقام و جایگاهی که هستند دراز می‌کنیم تا ما و خانواده‌هایی مانند ما را که فرزندانی چون سمیه دارند و به بن‌بست‌های روانی رسیده‌اند یاری و ارائه‌ی طریق کنند.
در خاتمه عنوان می‌نمایم مسلماً ایجاد روابط دوطرفه بین فرزندان و والدین در شرایطی که فرزندان فاقد ناهنجاری‌های روانی‌اند آسان و فراهم است. اما با جوانانی که اختلالات روحی و روانی شدید دارند چه باید کرد؟ دست‌مان را برادرانه و خواهرانه بگیرید و به دور از برخوردهای احساسی و سرزنش و نکوهش به طریق ممکن راهنمایی و هدایت‌مان کنید که شاید اگر خانواده‌هایی هر چند انگشت‌شمار نجات یابند خود خون‌بهای گل‌های پرپرشده‌ی ما باشند.

نامه‌ی پدر سمیه چاپ شده در روزنامه‌ی ایران نقل شده در #خیابان_گاندی؛_ساعت_پنج_عصر #-چهار_جستار_درباره‌ی_پرونده‌ی_جنایت_"سمیه_و_شاهرخ"_که_دهه‌ی_هفتاد_را_در_بهت_فروبرد-، #مهراوه_فردوسی، #نشر_چشمه، صص ۱۶۴ و ۱۶۵

خون‌خورده

داستان بدون ترتیب زمانی روایت شده بود، اوایل داستان خیلی گیرا و خوب بود ولی از اواسط داستان گیرایی روایت کم شد. در کل متوسط بود.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

محسن مفتاح ساکن نارمک و دانش‌جوی دانش‌گاه تهران است. شغل پدرش خواندن نماز و گرفتن روزه‌ی اموات و قرآن و دعا خواندن بر سر قبرهای بهشت زهرا (س) بوده که بعد از فوتش محسن برای امرار معاش این کار را در پیش گرفته. محسن روزهای شنبه به بهشت زهرا (س) می‌رود، یکی از کارهای او در بهشت زهرا (س) خواندن قرآن و شستن سنگ قبر پنج برادر است با نام خانوادگی "سوخته". محسن بر سر هر قبری می‌رود داستان فوت آن برادر روایت می‌شود.

کتاب خون خورده

دانلود کتاب خون خورده

ادامه نوشته

کتاب خون‌خورده

کتاب خون‌خورده

ادامه نوشته

اسم تمام مردهای تهران علیرضاست

موضوع اصلی کتاب تکثیر شدن شخصیت‌های اصلی کتاب و دغدغه‌های شخصیت زن کتاب (پری‌سا) در زنده‌گی مشترک است. در کل از نظر من کتاب کمی به‌تر از متوسط بود.

اسم تمام مردهای تهران علیرضاست by علیرضا محمودی ایرانمهر

ادامه نوشته

کتاب اسم تمام مردهای تهران علیرضاست

کتاب اسم تمام مردهای تهران علیرضاست;

ادامه نوشته

میم عزیز

داستان کتاب بسیار گیرا و جذاب است که با ساختاری پیچیده روایت می‌شود. محمدحسن شهسواری به عمد و در جاهایی حتی به نظر می‌رسد که به قصد تفاخر و نشان دادن تواناییش در داستان‌نویسی، داستان را خیلی خاص نوشته و البته به خوبی از پس این کار برآمده. موضوع کتاب داستان نویسنده‌ای است که هم‌زمان در حال نوشتن یک فیلم‌نامه و داستان است.

میم عزیز by محمدحسن شهسواری

ادامه نوشته

کتاب میمِ عزیز

کتاب میمِ عزیز

ادامه نوشته

چگونه با پدرت آشنا شدم؟

مادری داستان آشناییش با همسرش را از طریق نامه برای دخترش بیان می کند، طنز داستان اوایل کم رنگ و گاهی حتی بی نمک است ولی از اواسط کتاب دل نشین و خوب می شود.

چگونه با پدرت آشنا شدم؟

چگونه با پدرت آشنا شدم؟

ادامه نوشته

چگونه با پدرت آشنا شدم؟

چگونه با پدرت آشنا شدم؟

ادامه نوشته