به نام خدا

  • صفحه اصلی
  • پروفایل
  • ایمیل
  • آرشیو
  • عناوین مطالب

زمین سوخته

توسط دپرام |

داستان های فارسی

,

محمود احمد

,

نشر معین

,

زمین سوخته

| جمعه سیزدهم تیر ۱۴۰۴ | 22:31

#زمین_سوخته، #محمود،_احمد، نشر #معین

"احمد محمود" نویسنده‌ی بزرگیست، نویسنده‌ای ‌که به خاطر دیالوگ‌های خوب داستان‌هاش و این که خیلی‌کم وارد درونیات ذهنی شخصیت‌های داستان‌هاش می‌شه دوستش دارم. نقطه‌ضعف داستان "زمین سوخته" اینه که هیچ گره‌ی خاصی نداره و داستان برشی از چند ماه اول جنگه بدون هیچ اتفاق خاصی، هر چند که خود جنگ تمام لحظه‌ها را به اتفاق‌های خاص تبدیل می‌کنه (مثل کشته شدن برادر راوی و مشکلات روانی برادر دیگه‌ش و ...). هم‌زمانی خوندن این کتاب برای من با روزهایی که تازه جنگ ۱۲ روزه‌ی ایران و اسرائیل تمام شده باعث شد خیلی بیش‌تر اتفاقات کتاب برای من ملموس باشه هر چند من جنگ خیلی‌خیلی طولانی‌تری را در کودکی تجربه کردم که حداقل چون کودک بودم برای من خیلی‌ترس‌ناک‌تر بوده. راوی داستان هیچ اطلاعاتی از خودش نمی‌ده و فقط روايت می‌کنه، این نکته‌ی جالبیه، راوی قهرمان نیست و قهرمان‌بازی هم در نمیاره. به قول احسان عبدی‌پور راوی‌های داستان‌های "احمد محمود" دون شأن خودشون می‌دونن که وارد یه سری مسائل بشن. امتیاز: ۶ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

در تابستان ۱۳۵۹ راوی که با مادر، خواهر و چند برادر خود در اهواز زنده‌گی می‌کند هم‌چون دیگر اهالی منطقه شاهد آغاز جنگ تحمیلی ایران‌وعراق است. جنگی که در آغاز از سوی مردم جدی انگاشته نمی‌شود؛ اما خیلی‌زود تبعات و آثار جنگ دامن‌گیر مردم و دولت می‌شود.
با آغاز جنگ تحمیلی و شروع بمباران مناطق مسکونی، خانواده‌ی راوی نیز مانند سایر مردم در صدد مهاجرت برمی‌آیند اما این کار چندان ساده نیست. کارمندان اداره طبق بخش‌نامه‌ی استان‌داری موظف به حضور در محل کار خود هستند، افزون بر آن‌ که خروج از شهر هم به خاطر ازدحام مردم مشکلات خاص خود را دارد.
خانواده‌ی راوی به دشواری با قطار شهر را ترک می‌کنند و تنها راوی و دو برادرش یعنی «خالد» و «شاهد» به اقتضای موقعیت شغلی مانده‌گار می‌شوند. دیری نمی‌گذرد که «خالد» بر اثر اصابت ترکش شهید می‌شود. در پی این حادثه، «شاهد» برادر خالد شرایط روحی‌وروانی خود را از دست می‌دهد و برای درمان نزد خانواده می‌رود. راوی که اینک تنها مانده یک روز خانه را ترک می‌کند و به منزل «ننه‌باران» می‌رود.
از آن پس او بیش از پیش نظاره‌گر واکنش‌های مردم، برخی سودجویی‌ها و فداکاری‌های افراد است. در این بخش از رمان، فقر، کم‌بود غذا و بی‌کاری ناشی از تخلیه‌ی شهر و عدم‌امنیت در منطقه و هرج‌و‌مرج حاکم بر فضای شهر هرچه بیش‌تر و پررنگ‌تر توصیف می‌شود. مهم‌تر از همه‌ی این‌ها حملات هوایی و زمینی پیاپی و کشته‌شدن آشنایان و دوستان راوی، او و سایر شخصیت‌های داستان را بهت‌زده و نگران می‌کند.
در واقع این وقایع بخش عظیمی از استخوان‌بندی محتوای رمان را شکل می‌دهد. سرانجام راوی یک شب به خانه‌ی خود برمی‌گردد تا طبق قرار، برادرش «صابر» به او تلفن بزند. بعد از صحبت با «صابر» به دلیل بیماری برادرش «شاهد» تصمیم می‌گیرد که فردا نزد خانواده‌اش برود. صبح زود راوی که برای خوابیدن قرص والیوم خورده و در خواب عمیقیست از صدای مهیب موشک بیدار می‌شود و متوجه می‌شود که موشک به اطراف منزل «ننه باران» اصابت کرده و به سمت محله‌ی «ننه باران» به راه می‌افتد و ناباورانه خود را در برابر تلی از خاک‌ودود و اجساد اهالی محل می‌بیند.

زمین سوخته

توسط دپرام |

داستان های فارسی

,

محمود احمد

,

نشر معین

,

زمین سوخته

| جمعه سیزدهم تیر ۱۴۰۴ | 16:19

صدای محمدمیکانیک منفجر می‌شود

«دشمن تکاپوی بیهوده می‌کند»
«تاریخ شاهد است»

صدای محمدمیکانیک بلندگو را می‌ترکاند

«در هر کنار و گوشه این بوم داغدار»
«بس خون پاک که بر خاک ریخته است»

دست راست محمدمیکانیک بالا می‌رود. انگشت کوچک دست راستش از بند دوم، زیر قیچی آهن‌بری رفته است.

«این دامگاه آخر چنگیزهاست»
«آرامگاه مغولها»

صدای محمدمیکانیک تا دوردستها می‌رود

«بگذار مقبره‌شان را»
«با دست خویش بسازند»

صدای انفجار گاه‌به‌گاه گلوله‌های توپ با صدای پرتوان محمدمیکانیک درهم می‌شود

«بگذار فاتحه‌شان را»
«خود بر مزار خویش بخوانند»
«اما»

رگبارهای ضدهوائی زیر کلام اوج‌گیرنده محمدمیکانیک خفه می‌شوند

«اما»
«ما را چه باک که تهمینه‌های ما»
«سرشار نطفه سهرابند»

نگاهم به ننه‌باران کشیده می‌شود. مثل خدنگ، راست ایستاده است. قنداق تفنگ تو پنجه‌اش فشرده می‌شود. نوار فشنگ رو سینه‌اش برق می‌زند. نگاه ننه‌باران، انگار که از آتش است.
دست محمدمیکانیک همراه تفنگ بالا می‌رود

«ما از سلاله فولادیم»۱


۱ بخشی از شعر «تهمینه‌های ما همه سرشار نطفه سهرابند»، از احمد عزیزی.



#زمین_سوخته، #محمود،_احمد، نشر #معین، صص ۲۵۵ و ۲۵۶

تهران، کوچه‌ی اشباح

توسط دپرام |

رمان نوجوان

,

داستان های فارسی

,

دِراکولا

,

سیامک گلشیری

| جمعه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 19:7

#تهران،_کوچه‌ی_اشباح، #دِراکولا، بازگفته‌ی: #سیامک_گلشیری، نشر: #افق

اوایل کتاب متوسط بود ولی هر چه جلو رفت بی‌ربط و ضعیف‌تر شد، واقعا بی‌سروته بود. نویسنده فقط و فقط یه سری موقعیت ترس‌ناک خلق کرده بود و تمام تلاش بی‌ثمر خودش را کرده بود که داستان بی‌سروته‌ش ترس‌ناک از آب در بیاد. امتیاز: ۰ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

خون‌آشامی به سراغ نویسنده‌ای به نام سیامک گلشیری می‌رود و از او می‌خواهد کتابی را چاپ کند که سرگذشت پسری (دراکولا) است که در شبی، بعد از جشن تولدی، در کوچه‌ای به هم‌راه دوستش، آرش، پا به خانه‌ی متروک و تاریکی گذاشته. او در آنجا در اتاقی به دختری برخورده که گفته بوده قرار است او و برادرش به دست آدم‌هایی که در خانه هستند،‌ کشته شوند. آن دو در پی یافتن آرش و برادرِ دختر به راه‌روها و اتاق‌های تاریک و مخوف خانه، که پر از سایه‌های عجیب‌وغریب هستند، سر می‌کشند. سرانجام راوی که در می‌یابد به خانه‌ای پا گذاشته که خون‌آشام‌ها در آن زنده‌گی می‌کنند، از آنجا می‌گریزد، اما در آخرین لحظه دختر او را گاز می‌گیرد و او تبدیل به دراکولا می‌شود.

سه سوت جادویی

توسط دپرام |

رمان نوجوان

,

داستان های فارسی

,

احمد اکبرپور

,

افق

| جمعه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 13:38

#سه_سوت_جادویی، #احمد_اکبرپور، نشر #افق

نقاط قوت کتاب: نثر قوی، پخته و گیرا و فضای فانتزی کتاب که برای نوجوانان جذاب است.
نقطه ضعف کتاب: داستان نقطه‌ی عطف و گره خاصی نداشت.
امتیاز: ۴ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

مینا سنی ندارد، پدر و مادرش از هم جدا شده‌اند. هر کدام پی زنده‌گی خودشان رفته‌اند و دارند دوباره ازدواج می‌کنند. او در مدرسه از آن بچه‌های تنها و گوشه‌گیر است. بعضی وقت‌ها غم عالم دلش را پر می‌کند و می‌رود جلوی آینه یا روی برگه‌های دفترش گریه می‌کند. ولی هیچ‌کدام از این‌ها به اندازه‌ی آشنایی با تاتا جلبکی زنده‌گی‌اش را عوض نکرده. یک دمِ دراز دارد و صورتش با کرک‌های نرم سبزرنگ پوشیده شده. این رفیق شفیق مینا در سوراخ انباری ته حیاط خانه‌ی مادربزرگ زنده‌گی می‌کند. موجود خوش‌گلی نیست، ولی در مجموع بامزه است. مینا بعد از آشنایی با تاتا، یاد گرفت که دیگر غصه نخورد. آخر غصه خوردن که فایده ندارد.

سورنا و جلیقه‌ی آتش

توسط دپرام |

رمان نوجوان

,

داستان های فارسی

,

مسلم ناصری

,

افق

| شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 19:2

#سورنا_و_جلیقه‌ی_آتش، #مسلم_ناصری، نشر #افق

نویسنده تلاش زیادی کرده بود که بتونه یه داستان فانتزی خوب خلق کنه ولی جملات تکراری، هیجان کم و داستان‌پردازی ضعیف در کتاب توی ذوق می‌زد. هر جا که نویسنده گیر می‌کرد با خرج چند جمله از پیرمرد سعی می‌کرد بار معنایی متن را بالا ببرد که هیچ سودی نداشت. کتاب به شدت با فانتزی‌های خارجی خوب فاصله داشت. یه جاهایی از کتاب حسم این بود که نویسنده خودش هم متوجه نیست که داستان داره کجا می‌ره و به نظر می‌رسه کتاب حتی یک‌بار توسط نویسنده یا یه ویراستار خوب مرور نشده. امتیاز: ۲ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

سورنا پسر بزرگ پادشاه است. پس از مرگ مادر او، پادشاه تصمیم گرفته هم‌سر دیگری اختیار کند و داستان از جایی آغاز می‌شود که سودابه، هم‌سر جدید شاه باردار شده و قرار است فرزندی را به دنیا بیاورد. وزیر بداندیش و هیولاصفت که به تاج‌وتخت چشم دارد، عفریت را مأمور می‌کند تا به سراغ سودابه برود. عفریت خود را به شکل قابله درمی‌آورد و در لحظه‌ی تولد نوازد حاضر می‌شود. او موجودی اهریمنی به نام «اشپخدر بچه» را به نوزاد تبدیل می‌کند و به‌جای دختر پادشاه در بستر می‌گذارد و کودکِ اصلی را می‌دزدد. این هیولای کوچک باید همه‌ی اطرافیان پادشاه، ازجمله سورنا را بکشد و بخورد! این‌چنین وزیر می‌تواند به‌راحتی به پادشاهی برسد! آن شب جشنی برای تولد این کودک برپا می‌شود. سورنا احساس خوبی نسبت به خواهر ناتنی‌اش ندارد و تصور می‌کند اتفاق خوبی نخواهد افتاد، اما همه‌ی افراد دربار، این موضوع را به چشم حسادت می‌بینند و جدی نمی‌گیرند. همان شب، یکی از اسب‌های محبوب پادشاه گم می‌شود. درباریان فکر می‌کنند اسب دزدیده شده. شب بعد اسب دیگر پادشاه هم محو می‌شود. سورنا که نسبت به این قضیه مشکوک است، تصمیم می‌گیرد شب دیگر را بیدار بماند و مراقب اسطبل باشد تا دزد اسب‌ها را بیابد. نیمه‌های شب او چیزی را می‌بیند که باعث ترس و شگفتی‌اش می‌شود؛ خواهر نوزادش به سمت اسب‌ها می‌خزد و آن‌ها را می‌بلعد. سورنا این موضوع را با پدرش در میان می‌گذارد ولی پدرش عصبانی می‌شود و او را به دروغ‌گویی متهم می‌کند و از قصر اخراجش می‌کند. سورنا پس از کلی ماجرا به شهرشان برمی‌گردد که هیچ‌کس در آن زنده نمانده. البته سورنا به هم‌راه دوستش یاربخت (بخت‌یار) شهر، پدر و خواهرش را نجات می‌دهد. پدر او را بر تخت پادشاهی می‌نشاند و خودش به دنبال برادرش اصلان می‌رود.

دخمه

توسط دپرام |

داستان فارسی

,

داستان های فارسی

,

Persian fiction

,

اولدوز طوفانی

| دوشنبه یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 0:6

#دخمه، #اولدوز_طوفانی، نشر #نشر_چشمه

پشت جلد کتاب در توصیف نثر "اولدوز طوفانی" نوشته "نثری روان و چابک"، و اتفاقا چیزی که من در نثر کتاب ندیدم چابکی و روانی بود. توصیف درونیات افراد و چیزهای دیگر در کتاب بسیار بسیار زیاد و خسته‌کننده است، کتاب می‌توانست نهایتا ۵۰ صفحه باشد ولی بسیار طولانی و خسته‌کننده به ۴۰۰ صفحه تبدیل شده است. اولدوز طوفانی با وارد شدن به گذشته‌ی موسی و توصیف حالات روانی او سعی دارد که تا حدی رفتارهای موسی را توجیه کند که برای من اصلا قابل قبول نبود. امتیاز: ۲ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

"سرگرد نجفی" درگیر یک پرونده‌ی قتل است و در همین حین پای خانواده و حریم شخصی‌اش به میان می‌آید. «سرگرد نجفی» در این پرونده با پیرمردی عجیب روبه‌رو است که به «موش کور» شهرت یافته است. پیرمرد تونل‌هایی بی‌عیب‌ونقص حفر می‌کند. فشار روانی این پرونده و به طور کلی شغل سرگرد و البته مشکلات دیگر خانواده‌گی باعث شده هم‌سر سرگرد به جدایی از او بیندیشد. پیرمرد از بازداشت‌گاه فرار می‌کند. هم‌سر سرگرد به طرز مشکوکی در تصادف با اتوبوس شرکت واحد می‌میرد و پسرش توسط همان پیرمرد دزدیده می‌شود. سرگرد تعلیق می‌شود و از طرفی با خانواده‌ی هم‌سرش هم درگیر است. پلیس محل اختفای پیرمرد و پسر سرگرد را پیدا می‌کند، قبل از رسیدن پلیس پیرمرد که از زنده‌گی خسته است تصمیم می‌گیرد خودکشی کند و با طناب به سمت درخت حیاط می‌رود.

انگار گفته بودی لیلی

توسط دپرام |

داستان های فارسی

,

سپیده شاملو

,

نشر مرکز

,

انگار گفته بودی لیلی

| پنجشنبه چهاردهم فروردین ۱۴۰۴ | 14:45

#انگار_گفته_بودی_لیلی، #سپیده_شاملو، نشر #نشر_مرکز

داستان دو راوی دارد که یکی "شراره" و دیگری "مستانه" است، به نظرم به‌تر بود که یکی از راوی‌ها مرد باشد یا یک راوی مرد هم به راوی‌ها اضافه شود. تکرار بعضی مطالب در طول داستان خسته‌کننده است، مثل کتلت، سیاهی، کوبیده شدن و .... گاهی راوی صحنه‌ها را خوب تصویر می‌کند و گاهی خیلی ضعیف. در کل کتاب قوی و گیرایی نیست. امتیاز: ۲ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

قصه‌ با مرگ آغاز می‌شود. مرگ علی نوربخش با سقوط از ایوان در بمباران تهران، که زنده‌گی با او و هم‌چنین مرگ او، فصل اول رمان را به روایت هم‌سرش شراره تشکیل می‌دهد. شراره با مخاطب قرار دادن علی، از زنده‌گی خودش با او می‌گوید و این سرآغازی برای بقیه‌ی قصه می‌شود. داستان با ماجرای دوران نام‌زدی و ازدواج آن‌ها و مسافرت و کوه‌نوردی و عاشقانه‌هایی از این دست پی گرفته می‌شود و به قصه‌ی مستانه و محمود می‌رسد؛ مستانه خواهر علی است و زمانی که داستان به او می‌رسد راوی قصه تغییر می‌کند و مسئولیت روایت داستان بر عهده‌ی مستانه قرار می‌گیرد. او نیز از قصه‌ی زنده‌گی خود می‌گوید و به مرگ علی می‌رسد تا این‌که باز داستان را به شراره بسپرد و اتفاقاتی که پس از مرگ علی رخ داده، از زبان شراره بازگو شود. "انگار گفته بودی لیلی" با ارتباط مستانه و شراره و سیاوش، که پسر اوست، ادامه می‌یابد و به نقطه‌ای می‌رسد که فراموش‌کردن علی ناگزیر است؛ در این بین شراره با یک آشنای قدیمی قراری برای سفر خارج می‌گذارد، و داستان "انگار گفته بودی لیلی" با جنبه‌های مختلف در هم پیچیده‌اش ادامه می‌یابد.

انگار گفته بودی لیلی

توسط دپرام |

داستان های فارسی

,

سپیده شاملو

,

نشر مرکز

,

انگار گفته بودی لیلی

| پنجشنبه چهاردهم فروردین ۱۴۰۴ | 0:38

محمود می‌گوید "کم نیار، مرد. کم نیار..."
"عاشق نیستی..."
"عاشق بودن چه کار به کابل خوردن داره؟"
على لبخند می‌زند "مجنون رو می‌برن پیش طبیب که حجامتش کنن. گریه می‌کنه. می‌گن تو که اهل ترس نبودی. می‌خنده و می‌گه "لیک از لیلی وجود من پر است". حالا طول می‌کشه بفهمی چی می‌گم".

#انگار_گفته_بودی_لیلی، #سپیده_شاملو، نشر #نشر_مرکز، ص ۸۱

ماه کامل می‌شود

توسط دپرام |

داستان های فارسی

,

فریبا وفی

,

نشر مرکز

,

ماه کامل می‌شود

| سه شنبه دوازدهم فروردین ۱۴۰۴ | 23:59

#ماه_کامل_می‌شود، #فریبا_وفی، نشر #نشر_مرکز

داستان روان نوشته شده ولی درهم‌پیچیده‌گی روایت را دوست نداشتم. نویسنده خیلی درگیر پیچیده بیان کردن مسائل شده بود و به نظرم این موضوع کیفیت داستان پایین آورده است. امتیاز: ۲ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

بهاره از خانواده‌ی خود جدا شده و به همراه برادرش بهادر در تهران زنده‌گی می‌کند. او در شرکتی کار می‌کند و در آن شرکت با مردی که "دوست عزیز" خطابش می‌کند و چند نفر دیگر کار می‌کند و در ادامه‌ی ماجراجویی‌ها و خودیابی‌اش به پیش‌نهاد یکی از دوستانش به ترکیه سفر می‌کند تا با به‌نام ملاقات کند و احیانا ازدواج کند. سفر فرصتی برایش فراهم می‌کند تا با فاصله به پشت سر نگاه کند.

پیاده

توسط دپرام |

ادبیات

,

داستان فارسی

,

رمان

,

داستان های فارسی

| پنجشنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۳ | 16:39

#پیاده، #بلقیس_سلیمانی، #نشر_چشمه

انتظار خیلی بیش‌تری از بلقیس سلیمانی داشتم؛ داستان نسبتا خوب شروع شد ولی هر چه به آخر نزدیک‌تر شد شوقم برای خواندن کتاب کم‌تر شد. زبان کتاب در چند جا به زبانی سطح پایین و گاهی غلط تبدیل می‌شد، مثلا به نظرم استفاده از اصطلاح به اشتباه تغییرشکل‌یافته‌ی "گول مالیدن سر کسی" در متن کتاب خیلی عجیب بود. در کتاب همه‌ی مردها مشکل دارند. امتیاز: ۲ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

داستان در سال‌های جنگ میان ایران و عراق می‌گذرد، انیس یک زن گورانی است (همان ولایت همیشه‌گی داستان‌های سلیمانی) که با کرامت مردی با گذشته‌ای مبهم ازدواج کرده و به تهران آمده است. کرامت در تهران دانش‌گاه می‌رود اما رفتار و کردارش عجیب است؛ بددل است و اجازه‌ی خروج از خانه به انیس نمی‌دهد. روزی کرامت مردی به اسم هوشنگ را به خانه می‌آورد و می‌گوید قرار است مدتی مهمان آن‌ها باشد اما ماندن هوشنگ طولانی می‌شود و با رفتاری که کرامت دارد عرصه بر انیس تنگ می‌شود چون روزها که کرامت به دانش‌گاه می‌رود، انیس را در یکی از اتاق‌های خانه زندانی می‌کند. انیس کم‌کم حس می‌کند حضور هوشنگ در خانه‌ی آن‌ها مشکوک به نظر می‌رسد. «غلط نکنم یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ی این آقاهوشنگ هست. از روزی که اومده از در بیرون نرفته. دم‌به‌دقیقه هم مثل زن‌ها با هم پچ‌پچ می‌کنن. اخلاق کرامتم که پاک گه‌مرغی شده. خودِ بدبختش هم سردرگمه. یا داره کتاب می‌خونه، یا رادیو گوش می‌کنه، یا زل زده به دیوار. این قصه سر دراز داره. خدا رحم کنه...» بالاخره اتفاقی که نباید بیفتد می‌افتد، کرامت دست‌گیر می‌شود و انیس با بچه‌ای درون شکم تنها می‌ماند و گرفتار مسایل و مشکلات زیاد و قربانی مناسبات سیاسی و اجتماعی زمان خود می‌شود. کرامت به انیس تهمت می‌زند که بچه‌اش از هوشنگ است، انیس که به گوران رفته بوده به خاطر این تهمت در گوران هم امنیت ندارد و به تهران برمی‌گردد. بعد از کلی مشکلات هوشنگ که او هم زندان بوده و تازه آزاد شده از انیس خواست‌گاری می‌کند و با هم ازدواج می‌کنند و علاوه بر کامران که بچه‌‌ی کرامت بوده صاحب پسری به نام روزبه می‌شوند. اتفاقات داستان و بدبختی‌ها و مشکلات انیس ادامه دارد تا آن‌جا که برادر کوچک‌تر انیس، اسفندیار، که انیس حکم مادر برایش داشته و همیشه انیس به یادش بود و از او به خوبی یاد می‌کرد و آرزو داشته که بعد از هوشنگ او به تهران بیاید و به دانش‌گاه برود و با انیس زنده‌گی کند به خاطر حرف‌هایی که پشت‌سر انیس شنیده به در خانه‌ی انیس می‌آید و با چاقو او را می‌کشد.

حفره

توسط دپرام |

ادبیات

,

داستان فارسی

,

رمان

,

داستان های فارسی

| جمعه دوم آذر ۱۴۰۳ | 17:10

#حفره، #محمد_رضایی‌راد، #نشر_چشمه

داستان ساده شروع شد ولی هرچه پیش رفت پیچیده‌تر و جذاب‌تر شد و بیش‌تر به توانایی نویسنده پی‌ بردم. مکالمه‌های بین شخصیت‌ها خیلی پخته، خوب و روان است. فرم روایت داستان که دو داستان را به شکل موازی پیش می‌برد و در نهایت به شکل غیرمنتظره‌ای این دو داستان به هم گره می‌خورند نیز به نظرم هنرمندانه و خوب از کار درآمده بود. داستان‌ها و داستان‌نویسان ایرانی به نظر من به طور جدی در ادبیات جهان جای‌گاه ویژه‌ای دارند که به آن نرسیده‌اند.
و جنگ با زنده‌گی ما چه‌ها که نکرد! قطعا سرنوشت همه‌ی ما را تغییر داد و زنده‌گی خیلی از ما را سخت‌تر و تلخ‌تر کرد. ما آن‌قدر کوچک بودیم که هنوز توان مقابله‌ی روانی و جسمی با جنگ را نداشتیم و ناجوان‌مردانه به راستی به تنهایی با جنگ روبه‌رو شدیم، نه خانه‌واده، نه دوستان، نه معلم‌ها، نه دولت و نه هیچ‌کس دیگری در این دنیا به ما فکر نمی‌کرد، هیچ‌کس به ما کمک نکرد که با این مصیبت راحت‌تر کنار بیاییم. همه‌ی هم‌وغم همه یا جنگ بود و سرباز و سلاح، یا نان و گوشت و .... ما کجای این نامعادله بودیم!!!! ما گناهی نداشتیم جز این که می‌خواستیم زنده‌گی کنیم، فقط زنده‌گی. ما تقصیری نداشتیم که بده‌کار همه باشیم؛ معلم و مدرسه و مردم کوچه‌وخیابان همه انگار ما را مقصر می‌دانستند و بی‌گناهانی که ما بودیم و بی‌زبان‌هایی که ما بودیم زبان همه را بر سرمان بلند کرده بود....
امتیاز: ۸ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

شخصیت اصلی و نقطه‌ی ثقل داستان در کتاب حفره، یک پسرکِ ایرانیِ عرب‌نژاد است. او که هنوز به سن عقل‌و‌تمیز نرسیده و از نیک‌وبد زنده‌گی چندان چیزی نمی‌داند، به ناگهان با واقعیتی هول‌ناک به نام جنگ مواجه می‌گردد. واقعیتی بس تیره‌وتار که جان او و عزیزانش را به طور جدی تهدید می‌کند.
پسرک برای فرار از چنگ سربازان متجاوزی که به خاک سرزمین او یورش آورده‌اند، حفره‌ای در زیر زمین ایجاد می‌کند و ترسان و لرزان در دلِ آن پناه می‌گیرد. اما آیا پناه‌گاه او برای مدتی طولانی از نظرها محفوظ باقی خواهد ماند؟
در همین حین که داستانِ پسرک و حفره‌ی کوچکش روایت می‌شود، ماجرای موش‌وگربه‌بازیِ قاتلی زبده و کارآگاهی خبره نیز نقل می‌شود. ماجرایی که در نهایت به طرزی شگفت‌انگیز به داستان پسرک پیوند می‌خورد.
کارآگاه قصه همان سربازی است که پسرک را در حفره پیدا می‌کند و پسرک هم همان قاتل داستان.

کودکستان آقامرسل

توسط دپرام |

رمان نوجوان

,

گردان قاطرچی ها

,

داستان های فارسی

,

Persian Fiction

| سه شنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۳ | 1:14

#کودکستان_آقامرسل، #داوود_امیریان، #کتابستان_معرفت

قلم نویسنده خیلی گیرا و جذاب نبود، دلم برای سیدرسول خیلی سوخت. نویسنده نتوانسته بود لحظه‌های احساسی و نقاط عطف داستان را خوب و کامل بیان کند. داستان طنز است ولی طنز داستان تکراری و ضعیف است، کلا ادبیات دفاع مقدس در اکثر موارد تکراریست، جای نویسنده‌گان بزرگ در این ادبیات خالیست. البته آثار خوب هم وجود دارد ولی به نظرم بیش‌تر از این می‌توانست باشد. امتیاز: ۲ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

در کتاب «کودکستان مرسل» داستان حول بچه‌های گردان بلال می‌چرخد. فرمانده اعلام کرده است که قصد دارد از گردان بلال یک دسته یگان ویژه تشکیل دهد و شرایط عضویت در آن مشکل بوده و آشنابردار و التماس‌پذیر هم نیست. این یگان باعث رقابت و تلاش افراد برای عضویت در آن می‌شود؛ اما این‌که قرار است یگان ویژه چه وظیفه‌ای داشته باشد هنوز معلوم نیست و آیا همان چیزی است که همه آرزویش را دارند یا خیر؟ در این یگان همه‌ی بچه‌هایی که مدرسه‌شان را به خاطر جبهه رها کرده‌اند و به زودی امتحان دارند عضو هستند و وظیفه‌شان آماده شدن برای امتحانات است. بچه‌ها به زور درس می‌خوانند و به شهرهایشان می‌روند تا در عرض دو هفته در مدارسشان امتحان بدهند. وقتی بچه‌های جبهه برمی‌گردند عملیاتی شروع شده و آن‌ها را برای جلوگیری از پیش‌روی دشمن به خط مقدم می‌فرستند اما در خط مقدم تشنه‌گی و هم‌زمان تلاش برای جلوگیری از پیش‌روی عراقی‌ها کار را سخت می‌کند، در نهایت با شهادت تعداد زیادی از سربازان آن‌ها موفق می‌شوند. در بحبوحه‌ی جنگ یکی از سربازان برای آوردن آب رفته بوده و برنگشته بوده و همه فکر می‌کنند که سید اسماعیل فرار کرده اما بعد از ۳۰ سال سیاوش به عروسی سید اسماعیل در میان‌گله دعوت می‌شود و وقتی به عروسی می‌رود متوجه می‌شود که سید اسماعیل در اصل زمانی که برای آوردن آب رفته بوده اسیر شده و همان زمان کشته شده است.

بازگشت ماهی‌های پرنده

توسط دپرام |

رمان

,

داستان ایرانی

,

داستان های فارسی

,

Persian fiction

| چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ | 2:40

#بازگشت_ماهی‌های_پرنده، #آتوسا_افشین‌نوید، #آگه

داستان کتاب برای من و هم‌نسلان من جذابه چون با هر اشاره‌‌ی نویسنده هزار خاطره در ذهنمون تداعی می‌شه و قاعدتا هم‌ذات‌پنداری بالایی با راوی سلام خواهیم داشت؛ اما برای من این سوال وجود داره که آیا نسل‌های قبل و بعد از ما هم با کتاب ارتباط برقرار می‌کنند؟ به نظرم نسل‌های قبل و بعد از ما نمی‌تونن با کتاب ارتباط برقرار کنند که بخش زیادیش به توان پایین نویسنده برمی‌گرده. البته اواخر کتاب قلم نویسنده کمی پخته‌تر شده بود و مثلا توصیف رفتن یک عزیز به سفر راه دور قوی و خوب از کار دراومده بود. کتاب برای من یادآور دوران سختی بود که کشیده‌ام، دوران ترس، مرگ و .... کاش کودکی به‌تری داشتیم، کاش کسی وسط اون همه ماجرا به ما هم فکر می‌کرد. امتیاز: ۷ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

ترلان شروع دوران نوجوانی خود را با شروع درگیری و جنگ به یاد می‎آورد؛ یادآوری مدرسه و شعارها، خانه و مخفی‌گاه‌ها و شهر افسرده‌ای با آرمان‌هایش. ترلان از روزهای جنگ، ترس، بلاتکلیفی و شادی مخصوص به خودش و روزهای پس از جنگ که امیدهای نصفه‌جان را سرکوب می‌کرد، سخن می‎گوید و به عنوان یک مهاجر، نقشی جز یک تماشاچی مبهوت در برابر این خاطرات ندارد.
خانم مهدوی که در مدرسه با تمام حماقتش ترلان را عذاب می‌دهد، عشق نوجوانانه‌ی ترلان به عتیق افغانی، اختلاف نظر ترلان با پدرش در نوجوانی و جوانی و پشیمان شدن از اختلاف‌ها و تنها گذشتن پدرش در میان‌سالی و برگشت به ایران، اختلاف نظرهای اطرافیان با هم، مشکلات و سختی‌های زمان جنگ، سوالات زیادی که در ذهن نسل میان‌سال ام‌روز در مورد جنگ وجود داره، مهاجرت و برگشت و ... مطالبی هستند که در داستان به‌شون پرداخته شده.

بازگشت ماهی‌های پرنده

توسط دپرام |

رمان

,

داستان ایرانی

,

داستان های فارسی

,

Persian fiction

| چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ | 2:9

همیشه همه‌چیز درست زمانی تمام می‌شود که تو آمادگی‌اش را نداری. همیشه گیج و گنگ برمی‌گردی خانه. تمام راه به خودت می‌گویی دوست داشتن یعنی این‌که برای خوش‌بختی دیگری از خودت بگذری و تمام راه اشک امانت نمی‌دهد. به خانه که می‌رسی خودت را روی تخت رها می‌کنی و در فاصله‌ی چرت‌هایی که مثل مرگ موقت تو را برای لحظاتی کوتاه از تحمل زجر دوری نجات می‌دهد به یاد می‌آوری هرگز مهم‌ترین حرف‌هایی که باید می‌زدی را نزده‌ای. به‌اندازه‌ی کافی به مسافرت نگفته‌ای چقدر دوستش داشته‌ای. به‌اندازه‌ی کافی برای نگه‌داشتنش نجنگیده‌ای از همه بدتر شک داری او در دنیای تازه‌اش واقعاً خوش‌بخت‌تر باشد.
شوک گسستن بعد از چند روز فرو می‌نشیند. چشمت به جای خالی مسافرت عادت می‌کند. گوشت به دریافت‌نکردن طنین صدایش در حریم تنت خو می‌گیرد. شامه‌ات ناپدیدشدن آرام‌آرام عطر تنش را می‌پذیرد، بی‌آن‌که حفره‌ی خالی در سینه‌ات به فقدان قلبت عادت کرده باشد. روزها می‌گذرد و تو می‌مانی و صلیب رنج فراقی که باید هر روز و هر ساعت بر شانه‌هایت حمل کنی.
این تنها آیینی‌ست که من در تمام زندگی‌ام به آن وفادار بوده‌ام. آیین کندن از آن‌هایی که دوست‌شان داشته‌ام یا دوستم داشته‌اند. آیین راهی‌کردن‌شان به سرزمینی دیگر.

#بازگشت_ماهی‌های_پرنده، #آتوسا_افشین‌نوید، #آگه، ص ۳۶۳

بازگشت ماهی‌های پرنده

توسط دپرام |

رمان

,

داستان ایرانی

,

داستان های فارسی

,

Persian fiction

| سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۲ | 0:18

ایمیل الیاس را برای یگانه خواندم و پرسیدم نظرش در مورد بی‌طرفی چیست. یگانه بلافاصله گفت به نظرش هر انقلابی احمقانه است؛ هر انقلابی در هر دوره‌ی تاریخی، در هر سرزمینی، تحت هر شرایطی. برای حرفش دلیل هم داشت. می‌گفت جایی که آزادی انتخاب خدشه‌دار شود یعنی یک پای کار اساساً می‌لنگد و همین‌که در شرایطِ انقلاب، آزادیِ انتخابِ گزینه‌ی بی‌طرفی را نداری یعنی در مسیر حرکتی قهقهرایی افتاده‌ای.

#بازگشت_ماهی‌های_پرنده، #آتوسا_افشین‌نوید، #آگه، ص ۲۲۶

بازگشت ماهی‌های پرنده

توسط دپرام |

رمان

,

داستان ایرانی

,

داستان های فارسی

,

Persian fiction

| سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۲ | 0:16

لحظه‌هایی در تاریخ هر کشور هست برگشت‌ناپذیر، که اگرچه گاهی فقط در حاشیه‌ی زندگی توست اما تمام زندگی‌ات را و گاهی زندگی نسل‌های بعدت را تعریف می‌کند. لحظه‌هایی که به هیچ قیمتی نباید آن را از دست داد.

#بازگشت_ماهی‌های_پرنده، #آتوسا_افشین‌نوید، #آگه، ص ۲۰۶

بازگشت ماهی‌های پرنده

توسط دپرام |

رمان

,

داستان ایرانی

,

داستان های فارسی

,

Persian fiction

| سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۲ | 0:13

حرام‌زاده‌تر از زندگی، خودش است. درست در لحظاتی که فکر می‌کنی از پس بحرانی برآمده‌ای و خودت را جمع‌وجور کرده‌ای همه‌چیز با تلنگری به‌هم می‌ریزد و زندگی به ریشت می‌خندد.

#بازگشت_ماهی‌های_پرنده، #آتوسا_افشین‌نوید، #آگه، ص ۲۹۳

بازگشت ماهی‌های پرنده

توسط دپرام |

رمان

,

داستان ایرانی

,

داستان های فارسی

,

Persian fiction

| شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۲ | 13:58

آدمی در مواجهه با پلیدی‌های بزرگ، حساسیتش را به پلیدی‌های کوچک از دست می‌دهد. این‌گونه است که ذهن گرفتار شر بزرگ کم‌کم به دیدن سبعیت‌های ریز عادت می‌کند، آن‌ها را محصول همان شر بزرگ می‌بیند، به موجودیت‌شان حقانیت می‌بخشد و آن‌هایی که به شرهای کوچک فعلیت می‌بخشند را قربانیان شر بزرگ می‌خواند. حتا برای ازبین‌بردن شر بزرگ دست به دامن همان شیطان‌های کوچک می‌شود بی‌آن‌که بداند برنده‌ی این جدال کسی جز همان بچه‌گرگ‌های قربانی نیستند و به این ترتیب شر بزرگ را با شری بزرگ‌تر و فسادی پابرجاتر جایگزین می‌کند.

#بازگشت_ماهی‌های_پرنده، #آتوسا_افشین‌نوید، #آگه، ص ۱۲۳

باورت دارم

توسط دپرام |

داستان های فارسی

,

داستان بیماران سرطان

,

Persian fiction

,

Cancer Patients Fiction

| پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۲ | 2:58

#باورت_دارم، #گلنوش_شاهین‌راد، #انتشارات_ابجد

ویراستاری کتاب و روش نگارش ضعیف است. بعضی جاها گزارش‌گونه بود، بعضی جاها شاعرانه و بعضی جاها داستان. مبارزه‌ی یک انسان با سرطان و پیروز شدن بر آن موضوع اصلی داستان است که خواننده را تحت تاثیر قرار می‌دهد ولی نقاط ضعف داستان هم دو مورد هستند: اول ویراستاری ضعیف که قابل توجیه نیست و دوم روایت ضعیف که شاید بتوان به حساب نویسنده‌ی حرفه‌ای نبودن نویسنده گذاشت. داستان هر چه رو به آخر می‌رفت قلم نویسنده پخته‌تر می‌شد و این امیدوارکننده بود ولی ویراستاری کتاب در کل متن افتضاح بود و این ناامیدکننده بود چون ناشر می‌توانست به راحتی از یک ویراستار حرفه‌ای استفاده کند. کاش سرطان وجود نداشت. امتیاز: ۳ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

گل‌نوش شاهین‌راد در کتاب باورت دارم، از زنده‌گی خودش می‌گوید. زنده‌گی‌ای که به دلیل سرطان زیرورو شد. شرایط سختی که برایش به وجود آمد. روزهایی که پشت سر گذاشت و کارهایی که انجام داد بل‌که بتواند این روزها و این شرایط را دوام بیاورد. او در این کتاب از تمام تلاش‌هایش می‌گوید. احساسات واقعی‌اش را بیان می‌کند. آنقدر زلال و طبیعی که گویی او را می‌شناسیم و در کنار او در تمام مشکلات قدم می‌زنیم و دنبال راه حلی می‌گردیم.

باورت دارم

توسط دپرام |

داستان های فارسی

,

داستان بیماران سرطان

,

Persian fiction

,

Cancer Patients Fiction

| پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۲ | 2:37

ما به مؤثرترین مهارتی که در این روزهای تلخ و جانکاه و کشنده نیاز داریم، توانایی درک احساسات همدیگر است و کمک به اینکه همدیگر را بالا بکشیم.

#باورت_دارم، #گلنوش_شاهین‌راد، #انتشارات_ابجد، ص ۲۰۳

دختر رعیت

توسط دپرام |

داستان های فارسی

,

به‌آذین

,

نشر دنیای نو

,

دختر رعیت

| یکشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۲ | 22:44

#دختر_رعیت، #م._ا._به‌آذین، #نشر_دنیای_نو

داستان کتاب از نظر من نهایتا می‌توانست یک داستان کوتاه متوسط باشد؛ با توجه به آن‌چه که از کتاب شنیده بودم و سابقه‌ای که از به‌آذین در ذهنم بود توقع داستان و قلمی پخته و جذاب داشتم که اصلا توقعم برآورده نشد. خیلی از افراد در مورد نقل تاریخ در میان داستان صحبت کرده بودند که به نظرم خیلی کوتاه و گذرا بود و هم به روایت لطمه زده بود و هم در حدی نبود که به اطلاعات تاریخی خواننده چیزی اضافه کند. امتیاز: ۲ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

احمدگل رعیتی دهاتیست و بر روی زمین‌های ارباب کار می‌کند و سهمی به اندازه‌ی گذران روزگار می‌گیرد و باقی را به ارباب تحویل می‌دهد و هر روز گرسنه و فقیرتر از دی‌روز می‌شود. هم‌سرش تسلیم مرگ شده است و از او دو دختر به نام‌های خدیجه و صغری به یادگار مانده است. خدیجه کلفت خانه‌ی ارباب (حاج‌ابراهیم) در رشت شده است. تنها مونس و هم‌دم احمدگل طفل پنج شش ساله‌ای به نام صغری‌ست که بسیار شبیه به مادرش است. صغری را هم ارباب از احمدگل جدا می‌کند و به خانه‌ی برادرش (حاج‌احمد) که او نیز ارباب است می‌فرستد. در طی روایت این زندگی پرفرازونشیب به‌آذین وقایع رشت را روایت می‌کند. در روسیه انقلاب به پیروزی رسیده است. نهضت جنگلی‌ها تشکیل شده است. انگلیس، روسیه و امریکا خواهان سهم از ایران هستند. دولت احمدشاه درمانده است. سرمایه‌داری بی‌داد می‌کند. حاج‌ابراهیم در این گیرودار با زدوبندهایی که با قشون روس در جهت تهیه‌ی آذوقه می‌کند ثروتش دو چندان می‌شود. صغری و خانه‌ی ارباب تحت تاثیر رفت‌وآمدهای قشون دولتی، جنگلی، قزاق و انگلیس هستند. گاه جنگلی‌ها و انقلابیون حاکم رشت می‌شوند. گاه انگلیسی‌ها، گاه دولتی‌ها. احمدگل به جنگلی‌ها پیوسته. مهدی پسر بزرگ حاج‌ابراهیم به هر طریقی خواهان تصاحب صغری برای ارضای خود است. صغری قربانی می‌شود، حامله می‌شود و وقتی بچه را به دنیا می‌آورد زن ارباب بچه را زنده در چاه توالت می‌اندازد و می‌کشد و به صغری می‌گوید که بچه مرد. میرزا اشتباه می‌کند. همه‌چیز را می‌بازد، انقلابیون شکست می‌خورند. سرمایه‌داران به جهت باد خود را تغییر می‌دهند.

آویشن قشنگ نیست

توسط دپرام |

داستان فارسی

,

مجموعه داستان

,

مجموعه ادبیات ایران

,

داستان های فارسی

| پنجشنبه نوزدهم اسفند ۱۴۰۰ | 3:12

کتاب آویشن قشنگ نیست شامل شش داستان کوتاه است که در حالی که هر کدام داستان مجزاییست چند زمینه‌ی موضوعی مشترک دارند، همه‌ی داستان‌ها روایت زنده‌گی افراد مختلف ساکن در یک کوچه در کرمان‌شاه را بیان می‌کنند هم‌چنین داستان‌ها به بیان معضلات و مشکلات بچه‌های دوره‌ی جنگ در ایران می‌پردازند. در کل به نظر من کتاب به اندازه‌ای که مشهور شده خوب نیست و در کل به جز فصل نیلوفر که خیلی خوب است بقیه‌ی کتاب به نظرم شاید بتوان گفت ضعیف‌تر از متوسط است. البته شاید حاشیه‌های ایجاد شده به خاطر مواضع نویسنده‌ی کتاب (حامد اسماعیلیون) پیرامون موضوع دل‌خراش هدف قرار گرفتن و سقوط هواپیما توسط موشک و کشته شدن دختر و هم‌سرش در این حادثه هم به دیده شدن بیش‌تر این کتاب کمک کرده باشد. امتیاز 5 از 10.

آویشن قشنگ نیست

توسط دپرام |

داستان فارسی

,

مجموعه داستان

,

مجموعه ادبیات ایران

,

داستان های فارسی

| شنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۰ | 22:33

ادامه مطلب

کتاب آویشن قشنگ نیست

توسط دپرام |

داستان فارسی

,

مجموعه داستان

,

مجموعه ادبیات ایران

,

داستان های فارسی

| جمعه سیزدهم اسفند ۱۴۰۰ | 21:30

کتاب آویشن قشنگ نیست اثر حامد  اسماعیلیون

ادامه مطلب

روزگار سپری شده مردم سالخورده

توسط دپرام |

داستان ایرانی

,

داستان های فارسی

,

محمود دولت آبادی

,

نشر چشمه

| چهارشنبه بیست و ششم خرداد ۱۴۰۰ | 1:4

روزگار سپری شده مردم سالخورده

ادامه مطلب

روزگار سپری شده‌ی مردم سالخورده، کتاب اول: در اقلیم باد (روزگار سپری شده‌ی مردم سالخورده #1)

توسط دپرام |

داستان ایرانی

,

داستان های فارسی

,

محمود دولت آبادی

,

نشر چشمه

| دوشنبه بیست و چهارم خرداد ۱۴۰۰ | 18:50

ادامه مطلب

پیشانی‌نوشت‌ها

توسط دپرام |

داستان های فارسی

,

Persian fiction

,

علیرضا جوانمرد

,

نشر اسم

| سه شنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۰ | 15:2

کتاب شامل 19 بخش و شاید بتوان گفت 19 داستان کوتاه است، فضای داستان‌ها پست‌مدرنیستی است و بیش‌تر حول و حوش مرگ و خواب می‌چرخد. در کل کتاب متوسط بود ولی در بعضی قسمت‌ها عالی بود. نویسنده‌ی کتاب معلومات خیلی خوبی دارد.

کتاب پیشانی‌نوشت‌ها

توسط دپرام |

داستان های فارسی

,

Persian fiction

,

علیرضا جوانمرد

,

نشر اسم

| پنجشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۰ | 14:30

ادامه مطلب

پیشانی‌نوشت‌ها by عليرضا جوانمرد

توسط دپرام |

داستان های فارسی

,

Persian fiction

,

علیرضا جوانمرد

,

نشر اسم

| پنجشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۰ | 1:18

پیشانی‌نوشت‌ها مجموعه‌داستانی است که علیرضا جوانمرد نوشته است و اگرچه این کتاب مجموعه‌داستان است، اما توالی داستان‌ها بی‌سبب و علتی نبوده است و نویسنده به عمد نشانه‌ها و عناصر مشترکی میان داستان‌های مختلف قرار داده. فضای کتاب پست‌مدرنیستی است و ویژگی‌های داستان‌های پست‌مدرنیستی از جمله جریان سیال ذهن، پرش ذهنی و... را دارد و از نمادهای مختلف و ایده‌های بدیعی نیز بهره برده؛
موضوعات اصلی جوانمرد در داستان‌ها در وهلۀ اول مرگ است و سپس عشق و سرکردن آدم‌‌‌ها با نداری و فقر. شخصیت‌های مختلف کتاب از پیرمرد افغانی گرفته، تا مهاجر ایرانی در خارج از کشور، نویسندۀ قاتل، غیبگو و... ؛
نویسنده در این کتاب از لحن‌های مختلف نیز استفاده کرده و گاهی داستانی را روزنامه‌وار نوشته و وقتی دیگر داستان را از درون دادگاه و میان مکالمۀ مجرم و قاضی روایت کرده و باز وقتی دیگر لحنی عاشقانه به داستان داده است. تنوع ایده، موضوع، شخصیت و لحن باعث شده است که پیشانی‌نوشت‌ها در هر صفحه نکته‌ای و جذابیتی جدید برای خواننده داشته باشد؛

منبع: https://www.goodreads.com

سفر به گرای 270 درجه

توسط دپرام |

رمان

,

رمان ایرانی

,

داستان های فارسی

,

قصه

| پنجشنبه هفتم اسفند ۱۳۹۹ | 20:5

نسبت به بقیه‌ی کتاب‌هایی که از جنگ ایران و عراق خوانده بودم قوی‌تر بود که البته طبیعی بود چون آن‌ها خاطره بودند و این رمان. البته با توجه به تعریف‌هایی که شنیده بودم انتظار بیش‌تری از این کتاب داشتم. در کل رمانی متوسط بود.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

ناصر که قبلا در جبهه بوده حالا به شهر برگشته و مشغول امتحانات مدرسه‌اش است. علی او را به جبهه می‌برد و در عملیات کربلای پنج شرکت می‌کنند. ناصر که راوی داستان است صحنه‌های درگیری را روایت می‌کند که تلخ و تکان‌دهنده هستند. در این درگیری‌ها چند نفر از دوستان ناصر شهید می‌شوند و خود او هم ترکشی به دهانش اصابت می‌کند و به بیمارستان می‌رود. در انتهای رمان ناصر به شهر برمی‌گردد.

مطالب قدیمی تر
موضوعات وب
  • عمومی
  • کتاب
  • مناسبت‌ها
پیوندها
  • حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ حسین وحید خراسانی
  • حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ میرزا جواد تبریزی
  • حضرت آیت الله سید علی حسینی سیستانی
  • رضا امیرخانی
  • صیبحوا
  • دکتر محسن رضایی
  • دریچه ای رو به هنر و فرهنگ
  • عطش انتظار
  • داستان مهدخت ایران روشنک
  • 💞موسیقی💞
آرشیو وب
  • شهریور ۱۴۰۴
  • مرداد ۱۴۰۴
  • تیر ۱۴۰۴
  • خرداد ۱۴۰۴
  • اردیبهشت ۱۴۰۴
  • فروردین ۱۴۰۴
  • اسفند ۱۴۰۳
  • بهمن ۱۴۰۳
  • دی ۱۴۰۳
  • آذر ۱۴۰۳
  • آبان ۱۴۰۳
  • مهر ۱۴۰۳
  • شهریور ۱۴۰۳
  • مرداد ۱۴۰۳
  • تیر ۱۴۰۳
  • خرداد ۱۴۰۳
  • اردیبهشت ۱۴۰۳
  • فروردین ۱۴۰۳
  • اسفند ۱۴۰۲
  • بهمن ۱۴۰۲
  • دی ۱۴۰۲
  • آذر ۱۴۰۲
  • آبان ۱۴۰۲
  • مهر ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۲
  • مرداد ۱۴۰۲
  • تیر ۱۴۰۲
  • خرداد ۱۴۰۲
  • اردیبهشت ۱۴۰۲
  • فروردین ۱۴۰۲
  • اسفند ۱۴۰۱
  • بهمن ۱۴۰۱
  • دی ۱۴۰۱
  • آذر ۱۴۰۱
  • آبان ۱۴۰۱
  • مهر ۱۴۰۱
  • آرشيو
برچسب ها
  • شیخ عباس قمی ره (1163)
  • کلیات مفاتیح الجنان (1163)
  • اقبال الاعمال (727)
  • ماه رمضان (594)
  • ماه رجب (444)
  • فروردین (427)
  • ماه شعبان (383)
  • اردیبهشت (326)
  • رمان (311)
  • اسفند (289)
  • خرداد (222)
  • بهمن (196)
  • ماه ذو الحجه (176)
  • ادبیات (171)
  • داستان های انگلیسی (136)
  • تیر (127)
  • داستان های فارسی (115)
  • داستان های آمریکایی (111)
  • شهریور (101)
  • رمان خارجی (97)

B L O G F A . C O M

تمامی حقوق برای به نام خدا محفوظ است .