مجموعه داستان کوتاه: آقای من برای اولینبار مینویسد
سرى
به
بالا
هوا صافِ صاف بود
داشتم به چراغ آسمون نگاه میکردم. فقط یه فریم چوبی کم داشت تا قشنگترین تابلوی عالم خاکی رو درست کنه
بهش خیره شدم
که یهو یه ابر پنبهای، نصفش رو پوشوند
فکر کنم آسمون دلش گرفته و میخواد سیر بباره
چند تا از اون اشکاش، موهام رو نوازش کرد
زود اومدم تو و پنجره رو بستم
يهو به فکر فرو رفتم
انگار یه چیزیم میشهها
من که همیشه ادعا میکنم بارون رو دوست دارم
پس چرا تحمل نوازش چند قطرش رو هم ندارم
پنجره رو دوباره باز کردم و سرم رو بردم بیرون
مثه اینکه آسمون هم فهمید و
سرعت اشکش رو بیشتر کرد
سرم خیس شده بود، خیس از اشکهای پاک
احساس سبکی میکردم
خاک حکم عود رو پیدا کرده بود
عود با طعم و بوی خاک نمخورده
چقدر احساس خوبی داشتم
راستش نمیدونم دلیلش چی بود
ولی شاید تو تاریکی شب و زیر نور چراغ آسمون
قاطی اون اشکهای پاک، خودمم دلم رو سبک میکردم
آخه من بارون رو خیلی دوست دارم
چون تنها وقتیه که میتونم، سیر گریه کنم
وکسی هم نمیفهمه
ابر پنبهای تموم شد و ماه دوباره پیدا شد
خواب از سـرم پریده بود ولی دیروقت بود و
باید میخوابیدم
صبح که از خواب پا شدم، دیدم هیتر آسمون روشنه و داره صورتم رو نوازش میکنه
رفتم لب پنجره و اونو باز کردم
هوا عالی بود، پر بود از اکسیژن خالص
یه دل سیر نفس کشیدم
چشمم به گلهای آفتابگردون باغچه افتاد
دیشـب حموم کرده بودن و صبح خودشون رو برای خورشید خانم لوس میکردن
دیرم شده بود، زود حاضر شدم که کلی کار داشتم
تو مسیر پشت چراغقرمز وایستاده بودم که
یه پسر بچه ازم خواست تا ازش فال بخرم
جیبام رو گشتم و یه پول پاره و پوره پیدا کردم و بهش دادم و یه فال برداشتم
راستش رو بخوای اگه این فالفروشه نبود، اون پول پاره رو باید مینداختم دور
پسر کوچولو با کمال ادب تشکر کرد و رفت
داشتم تو آیینه ماشین نگاش میکردم
سرش رو برد به سمت آسمون و زیر لب تشکر کرد
رفتم تو فکر....
واقعا ما انسانها چقدر با هم متفاوتیم
از خودم خجالت کشیدم
تا حالا شده بابت چیزی از او تشکر کنم؟
فقط وقتی مشکلی دارم، در خونشو میزنم
و یه نیمنگاهی به آسمون میندازم
زندگیه عجیبیه؟!!
هممون فقط فکر این کاغذ رنگیایم
هرچی هم بهمون بدن، سیرمونی نداریم
همه زندگیمون شده تجملات و این کاغذ لعنتی
چی شد که یهو آدما این همه فرق کردن؟
احساس و معرفت و عشق واقعا هنوز معنی داره؟
هر کار میکنیم باید یه منفعتی برامون داشته باشه
اگه بخوام بابت چیزایی که او بهم داده، پول بدم
واقعا ممکنه؟
واقعا کسی پیدا میشه که بتونه هزینش رو پرداخت کنه؟
پس چرا اینقدر ما آدما متوقعيم؟
برای دیدن ماه تو آسمون چقدر باید بدم؟
بابت هوای بارونی چی؟
چقدر باید به یه ابر بدم
تا وجودش رو قطرهقطره خرجم کنه؟
بابت هوایی که زنده نگهم میداره چی؟
گرمای خورشید و روشنائیش ثانیهای چنده؟
اصلا یه چیز مهمتر
کنتور چشم، ثانیهای چنده؟
بعضی وقتا لازمه تا یهسری موارد رو مرور کنیم
بدبختی ما آدما اینه دیگه
زود یه چیزی برامون عادی میشه
و بعد از چندروز نسبت بهش متوقع و مالک میشـیم
همین فردا اگه او تصـمیم بگیره تا خورشید کار نکنه
هممون معترض میشیم که خورشید کمکاری کرده
ولی هیچ کدوممون فکر دستمزد خورشید نیستیم!!
حتى بعضى وقتا
یه تشکر خشک و خالی هم برامون سخته
به نظرم که هیچکدوم ما
لیاقت زندگی با این همه نعمت رو نداریم
راستش رو بخوای ما آدما خیلی بیجنبهایم.
#مجموعه_داستان_کوتاه:_آقای_من_برای_اولین_بار_مینویسد، #رضا_سلیمانی، #نشر_پنجگاه_(سرزمین_پنجگاه_اهورایی)، صص ۸-۱۲