#مجموعه_داستان_کوتاه:_آقای_من_برای_اولینبار_مینویسد، #رضا_سلیمانی، #نشر_پنجگاه_(سرزمین_پنجگاه_اهورایی)
نمیشود گفت این کتاب مجموعهی داستان کوتاه است، بلکه نویسنده تلاش بیحاصلی کرده برای شعر گفتن، البته تلاشش خیلی بینتیجه بوده. اشتباهات املایی، تشبیههای بیربط و تکراری و نقنقهای بچهگانه و آزاردهنده نتیجهی همهی زورزدن نویسنده است. خداوند به همه، اینقدری عقل بدهد که هر خزعبلاتی که به فکرشان رسید را ننویسند و اگر نوشتند برای خودشان نگه دارند. امتیاز: ۰ از ۱۰.
خاکی و
آسمانی
چشاتو ببند
نه، یه راه دیگه
یه چشمبند بیار و چشات رو کامل بپوشون
یهجوری که نتونی هیچجا رو ببینی
حالا معنی تاریکی مطلق رو میفهمی
چه حسی داری؟ خوبه؟ خوشت میاد؟
چرا اینجوریای....ها!!!
حتما نعمت رو باید ازت گرفت تا قدرش رو بدونی
اکه چند ماه، نه بابا.... چند ساعت اینجوری باشی
اونوقت قدر بینایی رو میدونی؟
چیه از خدا خجالت کشیدی؟ بازم روت میشه دستات رو به سوی او بلند کنی و ازش ماشین و خونه و ویلا بخوای؟
هان.... واقعا روت میشه؟ روت میشه بخاطر موارد مسخره ازش کمک بخوای؟ اونم در حالتی که قدر نعمتهایی به این بزرگی رو نمیدونی
بابت نعمت بینایی چهجوری میشه تشکر کرد؟
بابت وجود چشم، گوش، دست، پا، بینی، زبان و... چی؟
چیه خجالت کشیدی؟ به خودت بیا!!!
قدر سلامتیت رو بدون
هر چیز دیگهای رو میتونی بدست بیاری
بغیر از سلامتی، پس از این به بعد هر روز بابت سلامتیت از او تشکر کن و هر وقت دستات رو به سمت او بلند کردی
اول از پروردگار سلامتی رو طلب کن
و بعد چیزهای دیگه رو
البته امیدوارم که جنبه این همه نعمت رو داشته باشی
#مجموعه_داستان_کوتاه:_آقای_من_برای_اولینبار_مینویسد، #رضا_سلیمانی، #نشر_پنجگاه_(سرزمین_پنجگاه_اهورایی)، صص ۲۲ و ۲۳
سرى
به
بالا
هوا صافِ صاف بود
داشتم به چراغ آسمون نگاه میکردم. فقط یه فریم چوبی کم داشت تا قشنگترین تابلوی عالم خاکی رو درست کنه
بهش خیره شدم
که یهو یه ابر پنبهای، نصفش رو پوشوند
فکر کنم آسمون دلش گرفته و میخواد سیر بباره
چند تا از اون اشکاش، موهام رو نوازش کرد
زود اومدم تو و پنجره رو بستم
يهو به فکر فرو رفتم
انگار یه چیزیم میشهها
من که همیشه ادعا میکنم بارون رو دوست دارم
پس چرا تحمل نوازش چند قطرش رو هم ندارم
پنجره رو دوباره باز کردم و سرم رو بردم بیرون
مثه اینکه آسمون هم فهمید و
سرعت اشکش رو بیشتر کرد
سرم خیس شده بود، خیس از اشکهای پاک
احساس سبکی میکردم
خاک حکم عود رو پیدا کرده بود
عود با طعم و بوی خاک نمخورده
چقدر احساس خوبی داشتم
راستش نمیدونم دلیلش چی بود
ولی شاید تو تاریکی شب و زیر نور چراغ آسمون
قاطی اون اشکهای پاک، خودمم دلم رو سبک میکردم
آخه من بارون رو خیلی دوست دارم
چون تنها وقتیه که میتونم، سیر گریه کنم
وکسی هم نمیفهمه
ابر پنبهای تموم شد و ماه دوباره پیدا شد
خواب از سـرم پریده بود ولی دیروقت بود و
باید میخوابیدم
صبح که از خواب پا شدم، دیدم هیتر آسمون روشنه و داره صورتم رو نوازش میکنه
رفتم لب پنجره و اونو باز کردم
هوا عالی بود، پر بود از اکسیژن خالص
یه دل سیر نفس کشیدم
چشمم به گلهای آفتابگردون باغچه افتاد
دیشـب حموم کرده بودن و صبح خودشون رو برای خورشید خانم لوس میکردن
دیرم شده بود، زود حاضر شدم که کلی کار داشتم
تو مسیر پشت چراغقرمز وایستاده بودم که
یه پسر بچه ازم خواست تا ازش فال بخرم
جیبام رو گشتم و یه پول پاره و پوره پیدا کردم و بهش دادم و یه فال برداشتم
راستش رو بخوای اگه این فالفروشه نبود، اون پول پاره رو باید مینداختم دور
پسر کوچولو با کمال ادب تشکر کرد و رفت
داشتم تو آیینه ماشین نگاش میکردم
سرش رو برد به سمت آسمون و زیر لب تشکر کرد
رفتم تو فکر....
واقعا ما انسانها چقدر با هم متفاوتیم
از خودم خجالت کشیدم
تا حالا شده بابت چیزی از او تشکر کنم؟
فقط وقتی مشکلی دارم، در خونشو میزنم
و یه نیمنگاهی به آسمون میندازم
زندگیه عجیبیه؟!!
هممون فقط فکر این کاغذ رنگیایم
هرچی هم بهمون بدن، سیرمونی نداریم
همه زندگیمون شده تجملات و این کاغذ لعنتی
چی شد که یهو آدما این همه فرق کردن؟
احساس و معرفت و عشق واقعا هنوز معنی داره؟
هر کار میکنیم باید یه منفعتی برامون داشته باشه
اگه بخوام بابت چیزایی که او بهم داده، پول بدم
واقعا ممکنه؟
واقعا کسی پیدا میشه که بتونه هزینش رو پرداخت کنه؟
پس چرا اینقدر ما آدما متوقعيم؟
برای دیدن ماه تو آسمون چقدر باید بدم؟
بابت هوای بارونی چی؟
چقدر باید به یه ابر بدم
تا وجودش رو قطرهقطره خرجم کنه؟
بابت هوایی که زنده نگهم میداره چی؟
گرمای خورشید و روشنائیش ثانیهای چنده؟
اصلا یه چیز مهمتر
کنتور چشم، ثانیهای چنده؟
بعضی وقتا لازمه تا یهسری موارد رو مرور کنیم
بدبختی ما آدما اینه دیگه
زود یه چیزی برامون عادی میشه
و بعد از چندروز نسبت بهش متوقع و مالک میشـیم
همین فردا اگه او تصـمیم بگیره تا خورشید کار نکنه
هممون معترض میشیم که خورشید کمکاری کرده
ولی هیچ کدوممون فکر دستمزد خورشید نیستیم!!
حتى بعضى وقتا
یه تشکر خشک و خالی هم برامون سخته
به نظرم که هیچکدوم ما
لیاقت زندگی با این همه نعمت رو نداریم
راستش رو بخوای ما آدما خیلی بیجنبهایم.
#مجموعه_داستان_کوتاه:_آقای_من_برای_اولین_بار_مینویسد، #رضا_سلیمانی، #نشر_پنجگاه_(سرزمین_پنجگاه_اهورایی)، صص ۸-۱۲
کتاب شامل نه داستان کوتاه در حد دو یا سه صفحه است به نامهای بمونعلی، قندی، چهارشنبهی خوشبخت، اشک، گنبد جبلیه، نمکی، حاجی فیروز، کفشهایم و توی کوچه بارون بود و .... داستانها اکثرا غمگین بودند و خیلی پخته و قابل اعتنا هم نبودند. نمره: 2 از 10.
پیوندها
آرشیو وب
- شهریور ۱۴۰۴
- مرداد ۱۴۰۴
- تیر ۱۴۰۴
- خرداد ۱۴۰۴
- اردیبهشت ۱۴۰۴
- فروردین ۱۴۰۴
- اسفند ۱۴۰۳
- بهمن ۱۴۰۳
- دی ۱۴۰۳
- آذر ۱۴۰۳
- آبان ۱۴۰۳
- مهر ۱۴۰۳
- شهریور ۱۴۰۳
- مرداد ۱۴۰۳
- تیر ۱۴۰۳
- خرداد ۱۴۰۳
- اردیبهشت ۱۴۰۳
- فروردین ۱۴۰۳
- اسفند ۱۴۰۲
- بهمن ۱۴۰۲
- دی ۱۴۰۲
- آذر ۱۴۰۲
- آبان ۱۴۰۲
- مهر ۱۴۰۲
- شهریور ۱۴۰۲
- مرداد ۱۴۰۲
- تیر ۱۴۰۲
- خرداد ۱۴۰۲
- اردیبهشت ۱۴۰۲
- فروردین ۱۴۰۲
- اسفند ۱۴۰۱
- بهمن ۱۴۰۱
- دی ۱۴۰۱
- آذر ۱۴۰۱
- آبان ۱۴۰۱
- مهر ۱۴۰۱
- آرشيو
برچسب ها
- شیخ عباس قمی ره (1163)
- کلیات مفاتیح الجنان (1163)
- اقبال الاعمال (728)
- ماه رمضان (594)
- ماه رجب (444)
- فروردین (427)
- ماه شعبان (383)
- اردیبهشت (326)
- رمان (311)
- اسفند (289)
- خرداد (222)
- بهمن (196)
- ماه ذو الحجه (176)
- ادبیات (171)
- داستان های انگلیسی (136)
- تیر (127)
- داستان های فارسی (115)
- داستان های آمریکایی (112)
- شهریور (101)
- رمان خارجی (97)