داستان نسبتا خوبی بود. پایان داستان اونطوری که انتظار میرفت تمام نشد و این از نقاط قوت داستان بود. امتیاز: 7 از 10.
(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))
مراد، پدر و مادرش را در سیل از دست داده و با خانوادهی خالهاش زندهگی میکند. روزی درویش خضر که درویشی رهگذر است به روستای آنها میآید و مراد، مجذوب درویش میشود. درویش هستهی خرمایی در جایی نزدیک جوی آب میکارد و به مراد میگوید نخلی که از این هسته میروید برای تو است. گلرخ و خانوادهاش هم از روستای رسول آباد به روستای مراد آمدهاند و مراد گاهی با گلرخ و خانوادهاش دیداری میکند. در روستای رسول آباد نخلهای زیادی وجود دارد ولی در روستای مراد نخل به ثمر نمیرسد؛ همه این را به مراد میگویند ولی او معتقد است که نخل او بار خواهد داد. خانوادهی گلرخ به روستایشان برمیگردند. مراد با تلاش فراوان نخل تازه جوانه زدهاش را از زمستان میگذراند. در قصل بهار آقای رضایی از شهر برای خرید درختهای گردو و قطع کردنشان با کامیون به روستا میآید، آقای رضایی با شوهرخالهی مراد صحبت میکند و قرار میشود که مراد را برای نوکری به خانهاش در شهر ببرد. مراد در بین راه وقتی به روستای رسول آباد (روستایی که گلرخ و خانوادهاش در آن هستند) میرسند و تعداد زیادی نخل میبیند از دست آقای رضایی فرار میکند و با پرسوجو در آبادی، خانهی گلرخ را پیدا میکند و پیش آنها میماند. نخل مراد بزرگ شده ولی بار نمیدهد. مردم آبادی مثل درخت سرو روستا نخل را به نوعی مقدس میدانند.