تکه‌ای پنبه را توی دهنش چپاندم. یادم آمد که عاشق پشمک بود. قطره‌اشکی از گوشه چشمم چکید و افتاد روی پنبه، وسط دهان باز مانده‌اش. توی گوشش پنبه کردم و گفتم: "هیچ حرفی برای گفتن ندارم، مثل خودت." روسری سفید کفنش را هم سرش کردم و پشت سرش گره زدم.
خودم را بالا کشیدم و روی سکو نشستم. خواهرم آماده رفتن شد. چند دقیقه نگاهش کردم. روی صورتش دست کشیدم. سرد بود.

#سکوی_بازی #کاش_بوی_سگ‌مرده_می‌داد، #دلارام_دلنواز، ص ۱۸، نشر #هیلا