به نام خدا

  • صفحه اصلی
  • پروفایل
  • ایمیل
  • آرشیو
  • عناوین مطالب

سورنا و جلیقه‌ی آتش

توسط دپرام |

رمان نوجوان

,

داستان های فارسی

,

مسلم ناصری

,

افق

| شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 19:2

#سورنا_و_جلیقه‌ی_آتش، #مسلم_ناصری، نشر #افق

نویسنده تلاش زیادی کرده بود که بتونه یه داستان فانتزی خوب خلق کنه ولی جملات تکراری، هیجان کم و داستان‌پردازی ضعیف در کتاب توی ذوق می‌زد. هر جا که نویسنده گیر می‌کرد با خرج چند جمله از پیرمرد سعی می‌کرد بار معنایی متن را بالا ببرد که هیچ سودی نداشت. کتاب به شدت با فانتزی‌های خارجی خوب فاصله داشت. یه جاهایی از کتاب حسم این بود که نویسنده خودش هم متوجه نیست که داستان داره کجا می‌ره و به نظر می‌رسه کتاب حتی یک‌بار توسط نویسنده یا یه ویراستار خوب مرور نشده. امتیاز: ۲ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

سورنا پسر بزرگ پادشاه است. پس از مرگ مادر او، پادشاه تصمیم گرفته هم‌سر دیگری اختیار کند و داستان از جایی آغاز می‌شود که سودابه، هم‌سر جدید شاه باردار شده و قرار است فرزندی را به دنیا بیاورد. وزیر بداندیش و هیولاصفت که به تاج‌وتخت چشم دارد، عفریت را مأمور می‌کند تا به سراغ سودابه برود. عفریت خود را به شکل قابله درمی‌آورد و در لحظه‌ی تولد نوازد حاضر می‌شود. او موجودی اهریمنی به نام «اشپخدر بچه» را به نوزاد تبدیل می‌کند و به‌جای دختر پادشاه در بستر می‌گذارد و کودکِ اصلی را می‌دزدد. این هیولای کوچک باید همه‌ی اطرافیان پادشاه، ازجمله سورنا را بکشد و بخورد! این‌چنین وزیر می‌تواند به‌راحتی به پادشاهی برسد! آن شب جشنی برای تولد این کودک برپا می‌شود. سورنا احساس خوبی نسبت به خواهر ناتنی‌اش ندارد و تصور می‌کند اتفاق خوبی نخواهد افتاد، اما همه‌ی افراد دربار، این موضوع را به چشم حسادت می‌بینند و جدی نمی‌گیرند. همان شب، یکی از اسب‌های محبوب پادشاه گم می‌شود. درباریان فکر می‌کنند اسب دزدیده شده. شب بعد اسب دیگر پادشاه هم محو می‌شود. سورنا که نسبت به این قضیه مشکوک است، تصمیم می‌گیرد شب دیگر را بیدار بماند و مراقب اسطبل باشد تا دزد اسب‌ها را بیابد. نیمه‌های شب او چیزی را می‌بیند که باعث ترس و شگفتی‌اش می‌شود؛ خواهر نوزادش به سمت اسب‌ها می‌خزد و آن‌ها را می‌بلعد. سورنا این موضوع را با پدرش در میان می‌گذارد ولی پدرش عصبانی می‌شود و او را به دروغ‌گویی متهم می‌کند و از قصر اخراجش می‌کند. سورنا پس از کلی ماجرا به شهرشان برمی‌گردد که هیچ‌کس در آن زنده نمانده. البته سورنا به هم‌راه دوستش یاربخت (بخت‌یار) شهر، پدر و خواهرش را نجات می‌دهد. پدر او را بر تخت پادشاهی می‌نشاند و خودش به دنبال برادرش اصلان می‌رود.

موضوعات وب
  • عمومی
  • کتاب
  • مناسبت‌ها
پیوندها
  • حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ حسین وحید خراسانی
  • حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ میرزا جواد تبریزی
  • حضرت آیت الله سید علی حسینی سیستانی
  • رضا امیرخانی
  • صیبحوا
  • دکتر محسن رضایی
  • دریچه ای رو به هنر و فرهنگ
  • عطش انتظار
  • داستان مهدخت ایران روشنک
  • 💞موسیقی💞
آرشیو وب
  • شهریور ۱۴۰۴
  • مرداد ۱۴۰۴
  • تیر ۱۴۰۴
  • خرداد ۱۴۰۴
  • اردیبهشت ۱۴۰۴
  • فروردین ۱۴۰۴
  • اسفند ۱۴۰۳
  • بهمن ۱۴۰۳
  • دی ۱۴۰۳
  • آذر ۱۴۰۳
  • آبان ۱۴۰۳
  • مهر ۱۴۰۳
  • شهریور ۱۴۰۳
  • مرداد ۱۴۰۳
  • تیر ۱۴۰۳
  • خرداد ۱۴۰۳
  • اردیبهشت ۱۴۰۳
  • فروردین ۱۴۰۳
  • اسفند ۱۴۰۲
  • بهمن ۱۴۰۲
  • دی ۱۴۰۲
  • آذر ۱۴۰۲
  • آبان ۱۴۰۲
  • مهر ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۲
  • مرداد ۱۴۰۲
  • تیر ۱۴۰۲
  • خرداد ۱۴۰۲
  • اردیبهشت ۱۴۰۲
  • فروردین ۱۴۰۲
  • اسفند ۱۴۰۱
  • بهمن ۱۴۰۱
  • دی ۱۴۰۱
  • آذر ۱۴۰۱
  • آبان ۱۴۰۱
  • مهر ۱۴۰۱
  • آرشيو

B L O G F A . C O M

تمامی حقوق برای به نام خدا محفوظ است .