سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش
گوشی تلفن را برداشت و شمارهی سارا را گرفت. هنوز ساعت چهار صبح نشده بود. ده دوازدهبار زنگ خورد تا سارا گوشی را برداشت.
سوکورو گفت «واقعاً ببخش که این ساعت بهت زنگ میزنم. ولی بایست باهات حرف میزدم.»
«الان؟ ساعت چند هست اصلاً؟»
«تقریباً ۴.»
سارا گفت «اوهاوه. اصلاً یادم رفته بود همچنین ساعتی اصلاً وجود هم دارد.» صداش هنوز نیمهخوابآلود بود. «خب، کی مُرده؟»
سوکورو گفت «کسی نمُرده. کسی هنوز نمُرده. ولی من یک چیزی دارم که امشب باید بهت بگویم.»
«چی؟»
سوکورو گفت «من دوستت دارم. بیشتر از هر چیز دیگری میخواهمت.»
سوکورو از پشت تلفن صدای خشخشی شنید، انگار که سارا کورمالکورمال دنبال چیزی بگردد. سارا سرفهی کوتاهی کرد، بعد صدایی درآورد که به گوش سوکورو این بود که نفساش را بیرون میدهد.
سوکورو پرسید «ایراد ندارد الان دربارهاش باهات حرف بزنم؟»
سارا گفت «نه اصلاً. هنوز چهار هم نشده. میتوانی هر چی میخواهی بگویی. کسی هم گوش نایستاده. همه خوابِ خواباند.»
سوکورو گفت «من واقعاً دوستت دارم، میخواهمت.»
«هنوز ۴ صبح نشده به من زنگ زدی همین را بگویی؟»
«آره.»
«مشروب میخوردی؟»
«نه، حتا یک چکه.»
سارا گفت «که اینطور. چه جالب، تویی که اینهمه اهل درس و دانشی، میتوانی اینهمه احساساتی بشوی!»
«مثل ساختن ایستگاه قطار است.»
«چهطور؟»
«ساده است. اگر ایستگاهی در کار نباشد، هیچ قطاری نگه نمیدارد. اولین کاری که باید بکنم این است که ایستگاهی را توی ذهنم مجسم کنم و بهش رنگ و جسم واقعی بدهم. این قدم اول است. حتا اگر عیبوایرادی هم آن تو پیدا کنم، بعداً میشود اصلاحش کرد. من هم به اینجور کارها عادت دارم.»
«چون یک مهندس درجهیکی.»
«دوست دارم باشم.»
«حالا آن وقت تا دمِ صبح داری یک ایستگاهِ مخصوص میسازی، فقط برای من؟»
سوکورو گفت «آره. چون من دوستت دارم، میخواهمت.»
سارا گفت «من هم تو را دوست دارم، خیلی زیاد. هربار همدیگر را میبینیم، بیشتر جذبت میشوم.»
#سوکورو_تازاکی_بیرنگ_و_سالهای_زیارتش، #هاروکی_موراکامی، ترجمهی #امیرمهدی_حقیقت، #نشر_چشمه، صص ۲۷۷ و ۲۷۸