«درک یک پایان»، یازدهمین رمان جولین بارنز است که نخستینبار در سال ۲۰۱۱ منتشر شد و به دریافت جایزه بوکر نائل آمد، اخیرا با ترجمه حسن کامشاد در اختیار فارسیزبانان قرار گرفته است. بارنز با آنکه از نویسندگان مهم و تاثیرگذار ادبیات انگلیس در دو دهه اخیر بهشمار میآید، چندان برای مخاطبان فارسی شناختهشده نیست. جز چند داستانکوتاه که در مجلات و مجموعههای داستانکوتاه از او به فارسی ترجمه شده است، اثر دیگری از او در دسترس نیست. یک دلیل این امر، شاید نثر پیچیده و تودرتوی بارنز باشد. جولین بارنز که دیرزمانی در موسسه لغتنامه آکسفورد بهکار مشغول بوده است، با تسلط عجیبی که به واژگان و شکلهای متنوع جملهبندی در زبان انگلیسی دارد، نثری سبکمند و چندلایه را در آثار خود بهکار میبرد. اما ویژگی منحصربهفرد بارنز را میتوان در شناخت زبان نسلهای مختلف انگلیسیزبانها و در کنارش عشق عجیب او به ادبیات فرانسه دانست. کتاب «طوطی فلوبر» او در زمره یکی از بهترین رمانهای دو دهه اخیر بهشمار میرود. این دو توانایی -آشنایی به تطور زبان در گذار نسلها و شیفتگی به ادبیات فرانسه، بهخصوص رمانهای قرن نوزدهم- او را به نویسندهای کمنظیر در ادبیات معاصر انگلیس بدل کرده است. پس بدیهی است که تاریخ و نسبت آن با حافظه یکی از دغدغههای این رماننویس باشد. رمانهای بارنز سهل و ممتنعاند. در نهایت سادگی به وضعیتهای حدی و پیچیدهای میل میکنند. آدمهای معمولی و بیماجرای رمانهای او بهناگهان حامل راز پیچیدهای میشوند که هیچ راهحلی برای آن نمیتوان یافت. علاوه بر این بارنز همواره در آثار خود نیمنگاهی به کلاسیکها میاندازد و بهنحو ظریفی با جهان یک یا دو نویسنده ماقبل خود گفتوگو میکند.
«درک یک پایان»، چنانکه از عنوان آن در زبان اصلی برمیآید، ادای دینی است به فرانک کرمود، منتقد صاحبنام ادبیات انگلیس که در کتابی با همین عنوان بدایع و شگفتیهای ادبیات مدرن را یکبهیک معرفی و تحلیل کرده است. از اینبابت شاید بتوان عنوان رمان بارنز را «نوعی حسنختام» نیز ترجمه کرد. رمان بارنز از دو بخش تشکیل میشود. وقایع بخش اول در دهه شصت میلادی روی میدهد. راوی - تونی وبستر- به همراه سه یار دبستانیاش که دغدغههایی روشنفکرانه دارند و مظهر غرور دههشصتیها، نسل پس از جنگ بریتانیا هستند، خاطرات سال آخر دبیرستان را بازگو میکند. در بین این چهار نفر، ایدریئن فین از همه باهوشتر و سوداییتر است. در خلال یادآوری رویدادهای اواخر نوجوانی تونی وبستر درمییابیم که بین او و ایدریئن بر سر ورونیکا، یکی دیگر از اعضای گروه، رقابتی عاطفی نیز در گرفته است. درعینحال میدانیم که ایدریئن خودکشی کرده است. فراموش نکنیم که تونی همه این ماجراها را با گذشت چهار دهه از زمان رویدادن ماجراها برای ما بازگو میکند. در این زمان راوی بازنشسته است، از همسرش طلاق گرفته و فرزند و نوه دورش را شلوغ کردهاند. در بخش دوم راوی چهل سال بعدتر یعنی وضع فعلی خود را برای ما روایت میکند.
ولی همه اینها پوسته ماجرا است. در لایهای دیگر از روایت بارنز ملاقاتی تخیلی و ناممکن را بین ویرجینیا وولف و لودویگ ویتگنشتاین رقم زده است. بخش اول رمان با تقلیدی چیرهدستانه از فصل «زمان میگذردِ» رمان «بهسوی فانوس دریایی» نوشته شده است. و سیر منطقی فصل دوم بر اساس نحوه استنتاجهای ویتگنشتاین در «رساله منطقی- فلسفی» شکل گرفته است. هنر بارنز در این است که مخاطب ناآگاه از این آثار نیز با خیال آسوده میتواند رمان را از ابتدا تا انتها بخواند. مسئله اصلی بارنز دشواری و پیچیدگی فهمِ گذشتهای است که ظاهرا همهچیز آن معلوم و روشن است. در بخش دوم درمییابیم که مادر ورونیکا برای او ارثی در نظر گرفته و همراه با مبلغ پانصد پوند، دفتر یادداشتهای ایدریئن فین را نیز به او بخشیده است. این است که مخاطب تازه در پایان رمان درمییابد که انگیزه راوی از مرور خاطرات دوران نوجوانیاش چیست. در وصف شگفتی کار بارنز در شخصیتپردازی تونی وبستر همین بس که راوی از محتوای دفترچه یادداشتهای روزانه ایدریئن سخنی بهمیان نمیآورد. مرکز ثقل اتفاقات و جدایی او از ورونیکا آخر هفته جانفرسایی است که او با خانواده ورونیکا سپری میکند. همین آخر هفته است که تونی را سخت سرخورده میکند و درمییابد که فاصلههای پرنشدنی زیادی بین او و ورونیکا وجود دارد. این زخم تا چهل سال بعد بهقوت خود باقی میماند. در برخورد با خانواده ورونیکا متوجه میشود که نمیتواند با آنها کنار بیاید و میتوان گفت که تا حدی احساس تحقیر میکند. هرچند تونی خود نمیداند که این آخر هفته زندگیاش را دوپاره خواهد کرد و او دیگر آن آدم سابق نخواهد شد. بههمیندلیل او ضمن یادآوری آن کشف میکند که در تمام این سالها دو نفس جداگانه داشته است. یکی نفس نوجوانی پرشور و پرمدعای دهه شصت در بخش اول رمان است و دیگری نفس سالخوردهای که به سیر زندگی تحمیلی تن داده است. جالب اینجا است که در لحظه روایت این دو نفس در زمانی که نه اکنون است و نه گذشته با یکدیگر دیدار میکنند. درواقع بارنز روایت خود را از زمان ناممکنی آغاز میکند. احتمالا بههمیندلیل بهترین شیوه را رجوع به شگرد داستاننویسی ویرجینیا وولف تشخیص داده است.
تئوری فرانک کرمود که گفتیم وجهتسمیه کتاب ماخوذ از اثر او در دهه شصت میلادی است، در این جمله تلخیص میشود که «حسن ختام» یعنی «معنا دادن به شیوههایی که ما برای معنا دادن به زندگیمان میآزماییم.» درنتیجه، بارنز کوشیده است نمونهای از «خوب به آخر رساندن» روایت مطلوب کرمود را در رمانش بهدست دهد. تونی، ایدریئن، ورونیکا و مادر ورونیکا هر کدام برای معنا دادن به زندگی خود شیوهای برگزیدهاند که در طول چهار دهه و در گذار از فضایی سیاسی و روشنفکرانه به جهانی روزمره و تخت، دستخوش تحولاتی شده است. ایدریئن بر این باور است که انسان فرهیخته برخلاف دیگر آدمیان موظف است سرشت حیات را درک کند. او شبیه به ویتگنشتاین و جملهای که عینا در رمان نیز میآید، بر این باور است که اگر درباره چیزی نمیتوان سخن گفت لازم است درباره آن سکوت پیشه کرد. هرچه توان بیان شدن ندارد، بهتر است که از محدوده تفکر به بیرون پرتاب شود. همین مقوله «بیانناپذیری» (ineffability) یکی از محورهای اصلی «درک یک پایان» را شکل میدهد. ایدریئن، سرشت حیات خود را بیانناپذیر مییابد و قید همه چیز را میزند. و تونی نیز به همین دلیل از یادداشتهای ایدریئن برای بازنگری و ارزیابی مجدد اتفاقات چهل سال قبلتر استفاده نمیکند. در پسزمینه با لایهبندی طرز سخنگفتن بریتانیاییهای چهل سال پیش و آدمهای این زمانه، گذار از جهان بلندپروازانه به روزمرگی اخیر را تجربه میکنیم. تغییری که در نفس زندگی روی داده نه پیشرفت است و نه رهایی، بلکه مجموعهای از سوالات بیجواب و رازهایی است که انگار زمان را متوقف کرده است. بارنز دو محور جداگانه برای روایت خود در نظر گرفته است. محور نخست سیر زندگی، اتفاقات و ماجراهایی است که پس از دورافتادن این چهار رفیق در ظرف چهار دهه پیش آمده است. محور دوم طرز بیان ماجراها است. تونی وبستر مثل دوران نوجوانیاش نمیتواند آن آخر هفته دردناک را بهیاد بیاورد. درحقیقت باید برای فهم راز جداییاش از ورونیکا و دلیل اصلی انتحار ایدریئن طور دیگری بیندیشد. در قدم اول باید سعی کند آن آخر هفته را طور دیگری ببیند. در نظر برخی منتقدان، از قرائتی که بارنز بهدست میدهد معلوم میشود که بحران جانفرسای ایدریئن را رابطه مبهم و جانفرسای او با مادر ورونیکا رقم میزند. درواقع ترکخوردگی در حافظه تونی از آنجا آغاز میشود که او خود را مرکز حوادث پیشآمده تلقی میکند. برای یادآوری دیر شده است. کاری از دستش برنمیآید. برای تونی یک چاره بیشتر باقی نمانده است: تبدیل حافظه به تاریخ. در تاریخ مکتوب و چینش دوباره واقعیات، فهم و شناختی متولد میشود که در خاطره نیست. بارنز کوشیده است تا دفاعیهای علیه حافظه و له تاریخ تنظیم کند. برخلاف رسانهها که برآناند تا محتویات حافظه اشخاص را به صورت تاریخ شفاهی قالب کنند و ناخواسته زندگی آدمها را به بستههایی از اطلاعات تقلیل میدهند، بارنز از تاریخ مختصر و ظاهرا بیارزشی سخن میگوید که جز با چشمپوشی از محتویات حافظه و چینش دوباره اتفاقات حاصل نمیآید. بهعبارتی او میکوشد تا فارغ از تکلف و لفاظی تعریف تازهای از تاریخ ارائه کند. تاریخ آن چیزی که آدمهای معاصر چیزی از آن نمیدانند. تاریخ روایت گذشته از منظر اکنون نیست، بلکه برساختن زمانی است که اکنون و گذشته را توامان در خود جای میدهد. تاریخ بارنز قیاسی نیست، بلکه خلق میشود. به همین خاطر جز با توسل به رماننویس و روایتپردازی ماهرانه تاریخی رقم نمیخورد. خلاصهاش اینکه برای برخورداری از تاریخ باید زمان دیگری را رقم زد.
----------------------------------------
مسئله انباشتگی در رمان «درک یک پایان» جولین بارنز
بچههای میدان ترافالگار
شيما بهرهمند
«اندیشه چیزی است که اغلب پنهان میشود اما همواره رفتارهای روزمرهمان را برمیانگیزد، حتی در عادتهای خاموش همواره اندیشه وجود دارد. نقد عبارت است از بیرونکشیدن این اندیشه و تلاش برای تغییر آن. نشاندادن اینکه چیزها آنطور که تصور میشود بدیهی نیستند، عملکردن بهنحوی که آنچه بهمنزله امری بدیهی میپذیریم، دیگر بدیهی نباشد. نقدکردن یعنی دشوارکردن کارهایی بیش از حدْ آسان.» (ميشلفوكو) رمان «درک یک پایان» جولین بارنز نیز روایت عادتهای خاموشی است که در پس آنها اندیشهای، گذشتهای وجود دارد. راوی رمان، آنتونی وبستر روزگار خود و سه تن از دیگر دوستانِ ایام نوجوانیاش را در دو پاره، دو بخش بازگو میکند تا در خلال آن به ارزیابی مجدد گذشته بپردازد. رمان در آغاز نیز چندپاره است. راوی، نخست تکهتصاویری از گذشتهها را «بیهیچ ترتیب خاصی» بهیاد میآورد: «- نرمه براق مچ دست را؛ - تابه داغی را که همراه با خنده توی ظرفشویی خیس پرت میشود و بخار آبی را که از آن برمیخیزد؛ - قطرههایی را مه توی سوراخ کاسه دستشویی چرخ میخورد و سپس تمام طول یک ساختمان بلند را طی میکند؛ - رودی را که بهشکل غریبی رو به بالادست میرود؛ - رودی را پهن و خاکستریرنگ، که باد شدید سطح آن را برمیآشوبد؛ - آب وان را که پشت در بسته مدتیست سرد شده.» و این آخری را راوی به چشم ندیده است اما آنچه در حافظه میماند همیشه آن چیزی نیست که شاهدش بودهایم. تقابل حافظه و تاریخ، همان مفصلی است که ساختار رمان روی آن چفتوبست میشود. راوی رمان، تونی چنان به حافظه متکی است که صحنه واقعی را تار و تکهتکه تصویر میکند. تکجملاتی که رمان را آغاز میکند، در طول رمان دلالتهایش را بازمییابد و از اینرو رمان صاحب روایت دوری میشود. صفحه نخست آن، که «بیهیچ ترتیب خاصی» به حافظه راوی هجوم آورده، با ترتیبی خاص بر روی صفحه آخر رمان تا میخورد تا واقعیت رمان، در تاریخِ آدمهایش و نه در گذشتهای که به حافظه بسنده کرده است، برساخته شود. آغاز دوم رمان که در امتداد تکههای اتفاقی است، ایده رمان را آشکار میکند. راوی-نویسنده اینجا تصوری از «زمان» بهدست میدهد که گذشتهای نابسنده را میسازد. «ما در زمان بهسر میبریم. زمان ما را در خود میگیرد و شکل میدهد. اما من هیچگاه احساس نکردهام که زمان را چندان خوب میفهمم.» راوی در ادامه از بازخوانی نظریات مربوط به پیچش و بازگشت زمان سر باز میزند، با امکان وجود زمان بهشکلهای موازی در جای دیگر هم کاری ندارد. او از «زمان عادی، زمان روزمره» سخن میگوید. زمانی که بهشهادت ساعت دیواری و ساعت مچی ما منظم میگذرد، همان تیکتاک ساعت. راوی چیزی موجهتر از ثانیهشمار نمیشناسد و معتقد است کوچکترین لذت یا درد انعطاف زمان را به ما میشناساند. شتابِ زمان هم هست: گاه زمان کُند میشود و گاه انگار غیبش زده است. بعد بالاخره راوی میرود سراغ اصل قضیه؛ خاطرات شبیه به واقع که زمان آنها را تغییر داده و به آن نوعی قطعیت بخشیده است. «ما سه نفر بودیم. و آنوقت او چهارمیمان شد. انتظار نداشتیم کسی به حلقه تنگ گروه ما افزوده شود.» اما عاقبت اِیدریئن فین، پسری بلندقامت و کمرو و باهوش که روزهای نخست چندان توجه جلب نمیکرد، در این حلقه تنگ پذیرفته شد. کسی که تونی تا چهار دهه بعد هم نمیدانست تقدیرش به او گره خورده است. آن ایام تشنه کتاب بودند. اهلِ بحثهای فلسفی، طرفدار شایستهسالاری و آشوبگرا. چندی نگذشت که ایدریئنِ تازهوارد الکس را کنار زد و فیلسوف گروه شد. الکس، راسل و ویتگنشتاین خوانده بود. ایدریئن، کامو و نیچه. تونی، جورج ارول و هاکسلی و کالین، بودلر و داستایفسکی. «البته که پرمدعا بودیم... و خوشمان میآمد به یکدیگر اطمینان بدهیم که نخستین وظیفه نیروی تخیل شکستن حد و مرز است.» بخش اول رمان درست منطبق با رساله منطقی فلسفیِ ویتگنشتاین تصویری از گذشته راوی بهدست میدهد. آنچه بر تونی و دیگران رفته است، از دوران دبیرستان و آرمانها و تخیلات گروه چهار نفرهشان تا دانشگاه و روابط تازه و ازدواج، بچهدارشدن و بازنشستهشدن راوی. در همین فصلِ یک، نویسنده بهاندازه کافی سرنخهایی فراهم میکند تا در بخش دو که صحنه واقعیت روشن میشود، کمتر یکه بخورد. با اینهمه آنتونی مخاطب را برای ورود به بخش دو آماده میکند: «زندگی همین است، نه؟ مقداری کامیابی و مقداری سرخوردگی... من یکی زندگی را به هیچ قیمت از دست نمیدهم، گوشی که دستتان است.» او زنده مانده است تا داستان بگوید. کمی پیشتر ایدریئن، رفیق و رقیب او در رابطه با ورونیکا، دست به خودکشی زده است و ما میدانیم که او همصدا با کامو، خودکشی را یگانه مسئله واقعی فلسفی میدانست و حتی در قبال قضیه خودکشی رابسون، از شاگردان کلاس ششم علمی هم موضع غریبی گرفته بود. سر کلاس تاریخ این اتفاق دردناک را رویدادی تاریخی خوانده بود، ولو جزئی منتها تازه. و بعد در برابر معلم تاریخ که معتقد بود او تاریخ و تاریخنویسان را دستکم میگیرد، تنها سکوت کرده اما از اعتقاداتش پس ننشسته بود و هنوز قضیه رابسون را جدال اروس و تناتوس میدانست، همانطور که شعری از الیوت را. آن زمان دهه شصت بود اما همانطور که راوی میگوید بیشتر اشخاص، دهه شصت را در دهه هفتاد آزمودند. درست مانند همین چهار نفر که در میانه دهه شصت و هفتاد زندگی دوپارهای را تجربه کردند و همین در میانهبودن، همین طعم بخشی از هر دو دهه را چشیدن، درک زندگی را پیچیدهتر میکرد. تونی سر کلاس تاریخ گفته بود که «تاریخ دروغ فاتحان است» و معلم ادامه داده بود «به شرطی که فراموش نکنید که خودفریبی شکستخوردگان هم هست.» حالا آنتونی در آستانه بازنشستگی و میانسالی معتقد است زنده مانده تا داستان را بگوید و دیگر باور ندارد تاریخ دروغ فاتحان است. «تاریخ بیشتر خاطرههای بازماندگان است که اغلبشان نه فاتحاند نه مغلوب.» از اینجا به بعد در بخش دوِ رمان، با تونیِ بازنشسته سروکار داریم که در حال زیروروکردن گذشته است، از اکنونِ گذشته به گذشتۀ اکنون نگاه میکند تا در این تلاقی، تاریخ خود و همنسلان خود را با دستکاری در اجزای گذشته روایت کند. اگر در بخش نخست با این انگاره که «زبان تصویری از جهان است» مواجهیم، در پاره دوم با «بازی زبانی» روبهرو میشویم که تصویر جهان یا ایده بازنمایی را نابسنده و ناقص میداند. تعبیر ایدریئن جوان حالا در گوش راوی طنین میافکند: «تاریخ یقینیست که در نقطه تلاقی نارسایی حافظه و نابسندگی مدارک حاصل میشود.» راوی، رخدادهای مهمی چون مِی شصتوهشت را در جوانی تجربه کرده و تاریخ رسمی را «سقوط کمونیسم، خانم تاچر، یازده سپتامبر، گرمای جهانی هوا» هنوز دنبال میکند. «ولی هیچگاه به تاریخ رسمی اعتماد نکردهام، یا همان احساسی را درباره آن نداشتهام که نسبت به رویدادهای یونان و روم، یا امپراتوری بریتانیا، یا انقلاب روسیه دارم.» در نظر او تاریخی که جلو چشم ما روی میدهد باید روشنترین باشد در حالیکه خطاپذیرترین است. ما در زمان بهسر میبریم، زمان ما را محدود و متعین میکند اما اگر از راز و آهنگ زمان سر در نیاوریم، چه بخت و مجالی با تاریخ داریم، حتی با تکهای مختصر از تاریخ، یعنی تاریخ معاصر خودمان. برای تونی تاریخِ مختصر زندگی، خود را در فاصلهای چهار دههای از ایام جوانی نشان داد. بعد از سالیان بیخبری از ایدریئن، یادداشتهای او به تونی ارث رسید بهاضافه مقداری پول از مادر ورونیکا. آنچه در یادداشتی ناتمام ذهن تونی را برآشفت چند جمله درباره «انباشتگی» بود. انگار ایدریئن که از جوانی پیشتر نیامده بود چیزهایی را تخیل یا درک کرده، که تجربیات تونی از پس ادراک آن برنیامده بود. «مسئله انباشتگی. روی اسبی شرط میبندی، اسب میبَرد، جمع پولت را روی اسب مسابقه بعدی میگذاری و همینطور تا آخر. بردهایت جمع میشود ولی باختهایت نه.» و به همین سیاق در زندگی: روی رابطهای شرط میبندی، به جایی نمیرسد؛ سراغ بعدی میروی... اما آنچه در این میان از دست میرود چهبسا نه سرجمع دو منفی ساده که مضرب چیزی باشد که وسط گذاشتهای. زندگی در نظر ایدریئن فقط تفریق و جمع نیست، انباشت و تضرب هم هست، زیان و شکست هم هست. اما برای «بازماندگان» جز انبوهی خاطره نمانده است. مسئله باز هم انباشتگی است، انباشتن صافوساده زندگی روی هم. زندگی غالب بازماندگان در نظر تونی اکنون افزونی نیافته و تنها زیاد شده بود و بیشتر حاصل جمع و تفریق بود تا تضرب. این است که راوی سرآخر نتیجه میگیرد که زمان ابتدا ما را بر جای خود مینشاند و تا به خود بیاییم درمییابیم که تنها جانب احتیاط را گرفتهایم و واقعگراییمان روگرداندن بهجای روبهروشدن با چیزها از کار درآمده است. پیش روی بچههای میدان ترافالگار، میدانِ اعتراضات و انقلابها، دیگر چیزی نیست جز خاطره خیل دانشجویانی که «اوج موج ناب، تابناک از مهتاب، شتابان از برابرشان گذشت و در بالادست رودخانه ناپدید شد و آنها نعرهکشان در پی آن.» صحبت از انباشتگی است. صحبت از مسئولیت است.
توسط دپرام
| شنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۵ | 22:32
آخر هفته دردناک
امیر جلالی
http://sharghdaily.ir/?News_Id=88045
پیوندها
آرشیو وب
- شهریور ۱۴۰۴
- مرداد ۱۴۰۴
- تیر ۱۴۰۴
- خرداد ۱۴۰۴
- اردیبهشت ۱۴۰۴
- فروردین ۱۴۰۴
- اسفند ۱۴۰۳
- بهمن ۱۴۰۳
- دی ۱۴۰۳
- آذر ۱۴۰۳
- آبان ۱۴۰۳
- مهر ۱۴۰۳
- شهریور ۱۴۰۳
- مرداد ۱۴۰۳
- تیر ۱۴۰۳
- خرداد ۱۴۰۳
- اردیبهشت ۱۴۰۳
- فروردین ۱۴۰۳
- اسفند ۱۴۰۲
- بهمن ۱۴۰۲
- دی ۱۴۰۲
- آذر ۱۴۰۲
- آبان ۱۴۰۲
- مهر ۱۴۰۲
- شهریور ۱۴۰۲
- مرداد ۱۴۰۲
- تیر ۱۴۰۲
- خرداد ۱۴۰۲
- اردیبهشت ۱۴۰۲
- فروردین ۱۴۰۲
- اسفند ۱۴۰۱
- بهمن ۱۴۰۱
- دی ۱۴۰۱
- آذر ۱۴۰۱
- آبان ۱۴۰۱
- مهر ۱۴۰۱
- آرشيو