نام کتاب گویاست. کتابی است در مورد عشق و روابط عاشقانه. با ساختاری عجیب.
شبیه یک مقالهی طولانی است که خط سیری داستانی دارد.
مقالهای دویست و خرده صفحهای در مورد عشق در بین دو انسان که در پروازی از پاریس به لندن همدیگر را میبینند.
دوباتن از شروع رابطه میگوید. قرارهای اول و شوق و ذوق آن.
فراز و نشیبهای رابطه را میگوید. دعوا بر سر چیزهای کوچک و بزرگ.
قهر و آشتیها. نگرانیها.
و در آخر از تمام شدن رابطه میگوید.
اندوه تمام شدن.
و کنار آمدن با آن.
و در فصل آخر موضوعی را مطرح میکند:
چه بکنیم؟ چه درسی میتوانیم از عشق بیاموزیم که کمتر دچار آسیب بشویم.
قبل از این کتاب، هنر همچون درمان را از دوباتن خوانده بودم.
به نظرم، دوباتنِ نویسندهی هنر همچون درمان، بسیار پختهتر از دوباتنِ نویسندهی جستارهایی در باب عشق بود.
این کاملا منطقی و طبیعی است. هنر همچون درمان، بیست سال بعد نوشته شده است و این به نظرم، نشاندهندهی رشد نویسنده است.
البته حرفم به این معنی نیست که کتاب فوق، کتاب خوبی نیست. من خودم از آن حرفهای جالبی یاد گرفتم و آنها را در دفتر یادداشت مخصوص کتابهایم، نوشتم.
در زیر، قسمتهایی از نوشتههای دفتر یادداشت را مینویسم.
کتاب، حرفهای بسیار بیشتری از پارهجملههای زیر دارد. حوصله داشتید، نگاهی به آن اندازید.
هر کسی ما را به حس دیگری از خودمان تبدیل میکند، چون ما کمی تبدیل به چیزی میشویم که آنها فکر میکنند هستیم.
ما گرایش داریم به عواطف از یک منظر مشخص نگاه کنیم. توگویی میان دوست داشتن و دوست نداشتن، خطی کشیده شده که فقط میتوان دوبار از آن عبور کرد، در ابتدا و انتهای یک رابطه، به عوض آن که دقیقه به دقیقه سراسر آن را بپیماییم.
ناتوانی شناختهشدهای، در بیان حالتهای عاطفی، انسان را به تنها جانوری تبدیل کرده است که قادر است خودکشی کند.
لذت خودکشی در تماشای واکنش دیگران به آن بود، نه عمل وحشتناک کشتن موجودی زنده.
اگر خودم را میکشتم، به این معنی بود که فراموش میکردم که خود را از لذت تماشای عملِ نمایشیِ نابود کردنِ خودم، محروم کرده بودم.
مثلی عربی میگوید که روح به سرعت شتر حرکت میکند، درحالی که بیشتر ما بر اساس ساعت و تقویم، روزگار میگذرانیم.
روح ما، جایگاه قلب ما، زیر بار خاطرات عقب میافتد.
اگر هر رابطهی عاشقانهای، به میزان خاصی وزن به بار شتر بیفزاید، در آن صورت میپذیریم که روح، بر حسب اهمیت رنج آن عشق، لنگ بزند.
سپس، ناگزیر، شروع کردم به فراموش کردن.
اکنون دیگر غیبت او نبود که قلبم را میآزرد، بلکه بیتفاوتیام نسبت به آن، رنجم میداد. فراموشی در عین آرامشبخش بودناش، نوعی یادآور خیانت نسبت به احساسی بود که زمانی چنان برایم عزیز بود.
با عبور در طی زمان، شتر سبکبارتر و سبکبارتر شد. خاطرات و عکسهایی را مدام از کولهی پشتاش به دور میانداخت و پخش صحرا میکرد و اجازه میداد باد آنها را در شنزار دفن کند. به تدریج شتر چنان سبکبار شد که میتوانست به روش خاص خودش حتی چهار نعل بتازد — تا این که آن موجود خسته، روزی در واحهی کوچکی به نام زمان حال، سرانجام با بقیهی «من» همگام شد.
منبع: http://amirmghorbani.com