ایدهی کلی کتاب خوب بود ولی چیز خاصی نداشت؛ در کل پایینتر از متوسط بود.
(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))
مردی به نام فرانکشتاین موجودی خلق میکند که چهرهی زشتی دارد، این موجود در ابتدا سعی میکند به انسانها نزدیک شود و ارتباط خوبی با آنها داشته باشد ولی همه از ظاهر زشت او میترسند و به او حمله میکنند. کمکم این موجود به هیولایی تبدیل میشود که به انسانها و به خصوص برای انتقام گرفتن از فرانکشتاین به نزدیکان او حمله میکند و آنها را میکشد، اول برادرش، بعد همسرش، پدرش هم از ناراحتی دق میکند. هیولا از فرانکشتاین میخواهد که او را از تنهایی درآورد و زنی شبیه به خودش درست کند. فرانکشتاین این کار را نمیکند و همه جا را به دنبال او میرود تا هیولا را از بین ببرد، هیولا به قطب شمال فرار میکند و فرانکشتاین هم او را تعقیب میکند. در آخر فرانکشتاین در کشتی گروهی که برای اکتشاف به قطب رفته بودند میمیرد و هیولا هم بالای سر او میآید و از کارش ابراز پشیمانی میکند.