جوجو مویز : ترجمه مریم مفتاحی
در این جا است که یک امید تازه میتواند زندگی او را نجات دهد. این امید بر سر راه او به شکل یک پرستار قرار میگیرد. پرستار به او یاد میدهد که چگونه دست از افکار منفی بردارد و خودکشی را فراموش کند. تلاشی که با واکنشهای شدید و منفی ویل ترینر روبرو میشود. زیرا تصویری که از ویل در ذهن خود دارد، هرگز با تصویر ویل روی صندلی چرخدار نمیخواند. تا انتهای داستان، هرگز مشخص نمیشود که بالاخره این پرستار موفق به نجات ویل ترینر میشود یا خیر.
داستان کتاب ما را به یاد فیلم دریای درون می اندازد. اما وقتی به ادامه داستان توجه می کنید، تفاوت های آشکار این دو روایت را درک خواهید کرد.
.
نظر نویسنده :جوجو مویز
برای این که از تلخی داستان کاشته شود، به طنز هم روی آوردم. طنزی لطیف در کشمکش این دو جوان. خانواهد خشک و صمیمی ویل و شیطنت های گاه و بیگاه لوسیا. این می توانست یخ رابطه بین آنها را بشکند. در بعضی از صحنه های داستان، حتی گریه هم کرده ام. داستان برای من امیدبخش و در عین حال دردناک بوده است.
نظر مترجم :مریم مفتاحی
شاید برخی ها فکر کنند که من پیش از تو یک رمان عاشقانه است. اما من این تصور را ندارم. و به نظرم یک داستان امیدبخش و سرشار از کشمکش های روحی و ذهنی است. در نظر دارم کتاب های بیشتری از جوجو مویز به فارسی ترجمه کنم.
سابقه کتاب من پیش از تو
آسوشیتدپرس در مورد این رمان نوشته است:«بعضی کتاب ها را نمی شود زمین گذاشت. کتاب هایی هستند که شخصیتهایش به قدری جذاب هستند که مخاطب دوست ندارند داستان تمام شود. به همین خاطر خواندن کتاب را هر چه بیشتر کش می دهد. من پیش از تو، یک چنین رمانی است. بعضی وقت ها می خندید، بعضی جاها عصبانی می شود و البته که خیلی از صفحه ها نیز اشک می ریزید. به نظر نگارنده، این کتاب را باید به همراه یک دستمال کاغذی باید فروخته شود.
نیویورک تایمز نیز می نویسد: نویسنده کتاب، خواننده را همان طور که اشک می ریزد، به دنبال خود می کشاند. داستانی با دو شخصیت اصلی و قصه ای که در خاطره ها باقی می ماند.
وقتی ناخواسته به یک زندگی کاملا جدید رانده می شوی - یا بهتر است بگوییم به زور به زندگی فرد دیگری تحمیل می شوی و تماشاچی لحظات زندگی اش می شوی - کارت به جایی می کشد که با خودت فکر کنی واقعا چه کسی هستی. یا از نظر دیگران چه جور آدمی هستی.
-------
- رهبر ارکستر قدمی به جلو برداشت، با پا دو بار به سکو ضربه زد. یک " هیس" قوی سالن را فرا گرفت. سکوت برقرار شده زنده و مشتاق بود. بعد رهبر ارکستر چوبش را حرکت داد و یک باره صدای ساز در نهایت شفافیت سالن را پر کرد. موسیقی حالا برایم عینیت مادی پیدا کرده بود؛ چیزی نبود که فقط از راه گوش بشنوم، بلکه در تمام وجودم جاری شده بود، اطرافم را گرفته و حواس پنج گانه ام را به لرزه انداخته بود. پوستم سوزن سوزن شده و کف دستم عرق کرده بود... قوه ی تخیلم به طرزی غیرمنتظره شکوفا شده بود؛ همان طور که نشسته بودم، هیجان های گذشته یک باره در سراسر وجودم غلیلن پیدا کردند، افکار و ایده های نو در ذهنم پیچیدند، گویی به بینش و بصیرت دیگری دست یافته ام. خیلی چیزها بود، اما اصلا دلم نمی خواست به پایان می رسید. دوست داشتم تا ابد همان جا بنشینم.
منبع: http://behbaha.com