مردی تکیده با موهای جوگندمی کوتاه نشست و پاهایش را روی هم انداخت، ردای تیره‌رنگش را مرتب کرد و بی‌مقدمه شروع کرد به گفتن قصه‌ای، آرام، به‌آهستگی، با مکث‌هایی طولانی:
صبح همگی به خیر. یک نفر بود که سال‌ها این‌جا می‌آمد و بسته‌های شکلات به ما می‌فروخت. در واقع قوطی‌های شکلات بودند با شکلات‌هایی که روی هرکدام‌شان لایه‌ای از کارامل داشت و شبیه لاک‌پشت‌های شکلاتی کوچک بودند. به همین خاطر، اسمش را «مرد لاک‌پشتی» گذاشتیم. مرد لاک‌پشتی می‌آمد و این شکلات‌های کاراملیِ خیلی شیرین را به ما می‌فروخت. مرد لاک‌پشتی نمی‌دید. نابینا بود. ما برای کمک به او دو بسته به جای یکی می‌خریدیم. بعد شکلات‌ها را توی کشوی دفترمان می‌گذاشتیم و حتی با این‌که به مذاق‌مان زیادی شیرین بودند، آن‌ها را می‌خوردیم؛ سریع هم تمامش می‌کردیم. مرد لاک‌پشتی سال‌ها همین کار را می‌کرد. مثل خیلی از نابیناها، عصای سفیدی داشت و از پله‌ها با ضربه‌های عصایش بالا می‌آمد و با همان عصا به در می‌زد و وارد می‌شد. خریدمان را می‌کردیم و بعد می‌رفت.
یک روز در خیابان کناریِ همین‌جا بودم که صدای کمک... کمک... کمک... شنیدم. مرد لاک‌پشتی بود که همان‌جا کنار خیابان ایستاده بود. می‌خواست از خیابان رد شود و روش رد شدنش این بود که لبه‌ی جدول خیابان بایستد و کمک بخواهد و آن‌قدر کمک کمک بگوید تا کسی بیاید و او را از خیابان رد کند. زیر نظر نگرفته بودمش اما گمانم هربار این‌طور مسئله‌ی رد شدنش از خیابان را حل می‌کرد: فقط می‌ایستاد و می‌گفت کمک کمک.
به خودم گفتم این جالب نیست؟ چه زندگی جالبی! راهت را می‌روی و وقتی به مانعی برمی‌خوری، مکث می‌کنی و از دیگران کمک می‌خواهی. نمی‌دانی با کی حرف می‌زنی، نمی‌دانی اصلاً کسی آن اطراف هست یا نه، فقط منتظر می‌مانی و بعد کسی پیدا می‌شود و کمکت می‌کند آن مانع را پشت سربگذاری و بعد به راهت ادامه می‌دهی و می‌دانی خیلی زود به مانع دیگری برمی‌خوری و مجبور می‌شوی دوباره توقف کنی و بلند بگویی کمک، کمک، کمک، بدون این‌که بدانی کسی آن اطراف هست، بدون این‌که بدانی چه کسی می‌آید کمکت کند تا از مانع بعدی هم رد بشوی.
اما مرد لاک‌پشتی می‌توانست هر طور که شده در شهر پرسه بزند و بسته‌های شکلات لاک‌پشتی‌اش را بفروشد، بیاید به جاهایی مثل مرکز ذن و ما را متقاعد کند چند قوطی شکلات بخریم.
راستش یک جورهایی گوش‌بُر هم بود! خودش هم می‌دانست که ما واقعاً آن شکلات‌ها را نمی‌خواهیم، اما می‌دانست که حاضریم دو تا قوطی بخریم. مرد لاک‌پشتی زرنگ بود. همیشه با دیدنش خوشحال می‌شدیم. انگار معجزه باشد. انگار مرد لاک‌پشتی به جاذبه، به عقل سلیم، به عادات و آداب مرسوم غلبه کرده باشد. انگار مرد لاک‌پشتی ابرقهرمان باشد، به همین خاطر همیشه وقتی سروکله‌اش پیدا می‌شد، هیجان و سرخوشی با خودش می‌آورد.
اگر درون هرکدام‌مان کمی از آن مرد لاک‌پشتی را نداشته باشیم، چطور می‌توانیم طلسمی را که خودمان ساخته‌ایم بشکنیم؟ اما این مسئله‌ی بسیار خطیری‌ست، چون بیشترمان مهارت بی‌نظیر مرد لاک‌پشتی را نداریم. مرد لاک‌پشتی راهی جز این نداشت. یا باید در تخت‌خواب می‌ماند یا این‌که بلند می‌شد و به استقبال موانع عبورناپذیر می‌رفت و کمک می‌خواست. تمام گزینه‌های پیش رویش همین بود.
شاید اگر به زندگی‌ام توجه می‌کردم، می‌فهمیدم که نمی‌دانم همین بعدازظهر چه اتفاقی می‌افتد و نمی‌توانم با قطعیت بگویم که می‌توانم از پسش بربیایم یا نه. شاید دوست نداشته باشیم به این چیزها فکر کنیم. غیرعقلانی هم نیست، من نمی‌توانم دقیق بدانم اما امکان دارد، احتمال دارد اتفاق همین بعدازظهر با تجربه‌ی هرروزه‌ام چندان تفاوت نداشته باشد و همه‌چیز خوب پیش برود، پس ما آن احتمال اضطراب‌آور را با واکنشی عقلانی کنار می‌گذاریم. تمرین آگاهی ما را به لایه‌ی زیرین عقلانیت می‌برد، عقلانیتی که دوست داریم تصور کنیم در زندگی‌مان جریان دارد و بعد کم‌کم چیزی شگفت‌آور می‌بینیم، که ماجرای گفت‌وگوی درونی ماست، ماجرای قصه‌هایی که در ذهن‌مان و حس‌هایی که از دل‌مان می‌گذرند و کم‌کم متوجه می‌شویم این قلمرو آن‌چنان هم مرتب‌ومنظم و -باید بگویم- بی‌خطر و عقلانی نیست. به همین خاطر در تمرین آگاهی، که قرن‌ها و هزاره‌هاست انجام می‌شود، انسان‌ها از خودشان پرسیده‌اند هومممم، چطور تن به این جریان بدهم و بیش‌ازحد نگران عواقبش نباشم یا از آن‌طرف اگر انجامش ندادم، چطور بیش‌ازحد به خودم نبالم؟ این همان کار ظریف آگاهی‌ست.
صدایی می‌شنوی و تصور می‌کنی صدای کامیون بزرگی بوده که از نزدیکی‌ات رد شده. تمام این‌ها در کسری از ثانیه اتفاق می‌افتند. کسی را می‌بینیم و قصه‌ای از او در ذهن‌مان می‌بافیم و گاهی وقتی جهان‌مان را در ذهن‌مان می‌بافیم با همین قصه‌ها خودمان را به دردسر می‌اندازیم. تمرین آگاهی نمی‌گوید جهان خودت را نباف. ما ذاتاً این کار را می‌کنیم، دست خودمان نیست که بعد از شنیدن آن صدا «کامیون» را تصور می‌کنیم. تمرین آگاهی می‌گوید خیلی پابند گمانت نباش، بیش‌ازحد مطمئن نباش. و در این نوع ساده‌ترِ بودن، شبیه مرد لاک‌پشتی بودن ایرادی ندارد، گاهی بد نیست ندانیم قرار است چه کنیم، بد نیست گاهی به مانعی بربخوریم. بد نیست متوجه شویم که زندگی رازآلود است، کمی عدم قطعیت و بلاتکلیفی در خود دارد، بد نیست بدانیم که ما احتیاج به کمک داریم، بدانیم کمک خواستن از دیگران کاری کاملاً سخاوتمندانه است، چون به دیگران اجازه می‌دهد کمک‌مان کنند و به ما اجازه می‌دهد کمک بگیریم. گاهی ما طلب کمک می‌کنیم، گاهی پیشنهاد کمک می‌دهیم و این‌طور است که این جهانِ نامراد جای بسیار متفاوتی می‌شود. این جهانی‌ست که در آن کمک می‌کنند و کمک می‌گیرند و در چنین جایی‌ست که این جهانِ پرجذبه و بی‌چون‌وچرایی که من می‌بینم کمی از ضرورت و استیصالش را از دست می‌دهد. در جهانی سخاوتمند، در جهانی که کمک در دسترس است، نیازی نیست آدم درباره‌ی جهان آن‌طوری که خودش می‌بیند یک‌دندگی به خرج دهد.

#نقشه‌هایی_برای_گم‌شدن، #ربکا_سولنیت، ترجمه‌ی #نیما_م._اشرفی، #نشر_اطراف، صص ۱۹۷-۲۰۰