ویولا دیویس به من گفت: "وقتی پدرم مُرد، دستاش تو دستم بود. به خاطر سرطان پانکراس فوت کرد. رابطه‌مون رو ترمیم کرده بودیم؛ همدیگه رو خیلی دوست داشتیم. وقتی من و خواهرم پای درددلش نشستیم، متوجه شدیم کل زندگی‌ش از کارش متنفر بوده. طی دهه‌ها اسب‌ها رو تو مسیر مسابقه تیمار می‌کرد. هیچ‌وقت نمی‌دونستیم از این کار متنفره. مدرک کلاس دوم داشت. کارِ سرایداری هم می‌کرد. هیچ‌وقت نمی‌دونستیم یه همچین حسی داشته. فکر کردن به دردی که کل زندگی‌ش کشیده بود، برامون خیلی سخت بود."
"پیام ناگفته‌ای وجود داره که می‌گه فقط داستان‌هایی ارزش گفتن دارن که تو کتاب‌های تاریخ نوشتن. این درست نیست. هر داستانی اهمیت داره. داستان پدرم اهمیت داره. همه‌مون ارزش این رو داریم که داستان‌های خودمون رو بگیم و داستان‌هامون شنیده بشن. همه‌مون باید درست به همون روشی که نیاز داریم نفس بکشیم، دیده بشیم و بهمون احترام بذارن."

#شجاعت_در_برهوت #جست‌وجوی_تعلق_واقعی_و_شجاعت_دستیابی_به_خوداتکایی، #برنه_براون، ترجمه‌ی #سیده‌فرزانه_حسینی، #میلکان، ص ۷۹