غزل
بهار بهار
بهار بهار
صدا همون صدا بود
صدای شاخهها و ریشهها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی؟!
صدات میاد.... امّا خودت کجایی
وابکنیم پنجرهها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطرهها رو یا نه؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازهتر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عیدُ آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظرِ یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد.
تازهتر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصهها بود
خواب و خیال همه بچهها بود
آخ ... که چه زود قُلکِ عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمُردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجرهها رو دوست داشت
بهار اومد پنجرهها رو واکرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همش سؤال بیجواب شد
دروغ نگَم، هنوز دلم جوون بود
که صُب تا شب دنبال آب و نون بود
#غزل، #محمدعلی_بهمنی، نشر #دارینوش، صص ۷ و ۸