فوسکا که اينک هفتصد ساله است، در روز 17 ماه مه 1279 در ايتاليا، در يکي از کاخ‌هاي شهر کارمونا در خانواده‌اي اشرافي به دنيا آمده است. او پس از رسيدن به مقام حاکمي شهر از تصور پير شدن و مرگ دچار هراس مي‌شود. هراس و نگراني او به اين دليل است که مي‌ترسد عمرش چندان دراز نباشد که بتواند شهرش را به راستي سربلند و باشکوه کند. در اين ميان، در بين محکومان به مرگ با پيرمردي يهودي آشنا مي‌شود که به وي اکسير عمر جاودان را مي‌دهد که جدّش از مصر آورده است. پيرمرد خود با وجود ترس فراوان از مرگ، جرأت نوشيدن اکسير را ندارد، چون چشم‌ انداز يک زندگي بي‌پايان به نظر او هولناک است؛ اما کنت فوسکا که آرزوهاي دور و درازي در سر دارد، براي رسيدن به آنها نيازمند عمر جاودانه و جواني است که نوشيدن اين اکسير به او کمک مي‌کند تا به اين دو هدف برسد. بنابراين بي‌هيچ دغدغه‌اي اکسير را مي‌نوشد. فوسکا براي اطمينان از گفته پيرمرد او را وامي‌دارد تا اکسير را بر روي موشي آزمايش کند. اين موش نيز همچون فوسکا ناميرا مي‌شود. از اين پس فوسکا زندگي پرماجرايي را آغاز مي‌کند. در اين مدّت براي گسترش شکوه و سربلندي شهر، جنگ‌هاي متعددي به راه مي‌اندازد، بناهاي نو احداث مي‌کند، چند بار ازدواج مي‌کند و به زنان دل مي‌سپرد. اما به تدريج او به چشم خود شاهد مرگ فرزندان، نوادگان و نتيجه‌هايش مي‌شود و به عزاي مرگ عزيزانش مي‌نشيند.

نکته جالب اينکه دست‌آوردهاي فوسکا در چند قرن بيش از آن چيزي نيست که وي مي‌توانست در مدّت چند سال حکومت خود به دست آورد.

پس از مدّتي مردم تحت حکومت او، از اطاعت بي‌چون و چرا از وي سر باز مي‌زنند و بر طبق ميل خودشان زندگي مي‌کنند و حاضر نمي‌شوند انديشه‌هاي بزرگ زمامدار خود را بپذيرند. آنها به جاي قدرشناسي از فوسکا، آروزي مرگ وي را دارند، چون از وي مي‌ترسند و او را فرزند شيطان مي‌دانند. فوسکا با پي‌‌ بردن‌ به اين حقيقت شهر کارمونا را ترک مي‌کند و به عنوان مشاوري شرور و مورد اعتماد به خدمت شارل پنجم، امپراطور روم درمي‌آيد تا از طريق کمک به او بر جهان مسلّط شود. فوسکا خود شخصاً قادر نيست نقشه‌هايش را براي تسلّط بر جهان عملي سازد. بنابراين اين نقشه‌ها را به امپراطور پيشنهاد مي‌کند و پس از مدّتي کمک به او در راه نيل به اين اهداف و نقشه‌ها، خود به سير و سياحت در دنيا می‌پردازد. در قرن 17 در کشف کانادا حضور دارد. به چشم خود نظام برده‌داري و تيره‌روزي بردگان آفريقايي و کشتار بوميان سرخپوست را می‌بیند. در سالهاي بعد در محافل سياسي پاريس و در فعاليت‌هاي سياسي و اجتماعي مشارکت می‌کند. حتي در انقلاب فرانسه شرکت دارد و سالهاي زيادي را در زندان و تبعيد می‌گذراند. فوسکا در طول قرن‌ها جوان می‌ماند در حالي که تمام همسران و فرزندانش  پير می‌شوند و می‌میرند. به تدريج از ادامه زندگي خسته می‌شود. کم ‌کم دچار بي‌اعتقادي می‌گردد. ديگر هيچ عملي يا حادثه ‌اي توجه او را به خود جلب نمي‌کند. زيرا به جنبه گذرايي و موقتی بودن آنها پي برده است. به همين دليل کوشش انسان‌ها براي به دست آوردن خواسته‌ها و رسيدن به آروزهايشان در دنيا از نظر او بيهوده جلوه مي‌کند، چون به هر حال با مرگشان هر آنچه را به دست آورده ‌اند بايد رها کنند. در نهايت فوسکا به اين نتيجه مي‌رسد که سرنوشت او چون سرنوشت موشي است که قرن‌ها پيش پيرمرد براي آزمايش اکسير خود، ابتدا معجونش را به خورد آن داده و آن موش را هم ناميرا کرده است. به اعتقاد فوسکا عاقبت روزي فرا مي‌رسد که هيچ موجود زنده ‌اي جز او و آن موش بر زمين باقي نمي‌ماند و اين دو محکوم به آوارگي و نااميدي ابدي هستند. فوسکا پس از به پايان رسيدن سخنانش رژين را ترک مي‌کند و به راه خود مي‌رود. رژين نيز چهره خود را در پس دستهايش پنهان مي‌کند.‌

منبع: http://12252.blogfa.com