شروع استخون‌دار آبلوموف ایوان گنجاروف، به نیمه‌ نرسیده از نفس می‌افته و «روایت ملال»، خودش ملال‌انگیز میشه. اون‌قدر که بی‌هیچ عذاب وجدانی، می‌تونی صفحه به صفحه رد کنی و جاهایی رو بخونی که خودت دوست داری. اما همین نصف اولین رمان، اون‌قدر کشش داره که بخوای بخونیش؛ روابط و مناسبات آبلوموف با نوکرِ خونه‌زادش، زاخار، اون‌قدر خوب پرداخت شده که حتی شاید بشه اون بخش از رمان رو به شکل یه داستان کوتاه، مجزا از رمان، خوند و لذت برد. اما این وسط، یکی دو صفحه‌ی معرکه از رمان بدجور درگیر می‌کنه آدم رو.

این‌که چطور میشه یه آدم میون‌مایه رو شخصیت‌پردازی کرد؟ اصلا عبارت «شخصیت‌پرداری آدم میون‌مایه» جمع نقیضین نیست؟ این تیکه از رمان گنجاروف می‌گه که نیست. طولانی هست. اما حداقل برای یک بار، ارزش داره خونده بشه. 

«مردی وارد شد که نمی‌شد گفت چند سال دارد و هیات ظاهرش هم هیچ کیفیت مشخصی نداشت. در مرحله‌ای بود که حدس زدن سن دشوار است، نه جذاب بود نه زشت، بالایش نه بلند بود نه کوتاه، نه سفید بود نه سیه‌چرده و موهایش نه بور بود نه سیاه، طبیعت به هیات ظاهر او هیچ نشان شاخص و جالب توجهی نبخشیده بود، نه خوب نه بد. بسیاری او را ایوان ایوانیچ صدا می‌کردند و بعضی ایوان واسیلیچ و برخی دیگر ایوان میخائیلیچ!

...شاید می‌توانست دست‌کم هر آن‌چه دیده یا شنیده است برای دیگران نقل کند و از این راه آن‌ها را سرگرم بدارد، اما هیچ‌جا نرفته و چیز خاصی ندیده بود. در پترزبورگ به دنیا آمده و به هیچ جا سفر نکرده و به این سبب هیچ چیز ندیده و نشنیده بود که دیگران ندیده و نشنیده باشند. 

آیا چنین کسی ممکن است که مطبوع طبع باشد؟ آیا می‌تواند دوست بدارد یا کینه بورزد یا رنج ببرد؟ ناگزیر هم دوست می‌دارد و هم نمی‌دارد و هم رنج می‌برد. زیرا هیچ‌کس از این حالات انسانی آزاد نیست. اما او به زیرکی موفق می‌شود همه را دوست بدارد. آدم‌هایی پیدا می‌شوند که به هیچ روی نمی‌توان روح خصومت یا انتقام و از این گونه در آن‌ها بیدار کرد. هر بلایی بر سرشان بیاوری جز نوازش عکس‌العملی نشان نمی‌دهند. گرچه باید انصاف داد که حتی عشق آن‌ها نیز، اگر بتوان عشق را درجه‌بندی کرد، هرگز به حد التهاب نمی‌رسد و هر چند که می‌گویند این قبیل اشخاص همه را دوست می‌دارند و در نتیجه نیک‌نهاد به شمار می‌آیند، در حقیقت هیچ‌کس را دوست نمی‌دارند و فقط چون بد نیستند نیک شمرده می‌شوند.

اگر در حضور آن‌ها به گدایی صدقه بدهید آن‌ها نیز پشیزی در کلاه گدا می‌اندازند و اگر دشنامش بدهید یا او را از خود برانید یا به او بخندید آن‌ها نیز با شما هم‌صدا می‌شوند و دشنامش می‌دهند یا به او می‌خندند. آن‌ها را ثروت‌مند نمی‌توان دانست زیرا ثروتی ندارند و به بی‌چیزان نزدیک‌ترند. اما مستمندشان نیز نمی‌توان شمرد زیرا بی‌چیزتر از آن‌ها فراوانند.

نزدیک سالی سیصد روبل درآمد دارند و علاوه بر آن در اداره‌ای هم عهده‌دار کار حقیری هستند و مواجب ناچیزی می‌گیرند. در تنگ‌دستی به سر نمی‌برند و درمانده نیستند که از کسی پولی قرض کنند اما هرگز از خیال کسی هم نمی‌گذرد که از آن‌ها تقاضای وام کند. 

در محل خدمت کار خاص و دایمی ندارند. زیرا همکاران و روساشان هرگز نتوانسته‌اند دریابند که چه کار را بهتر و چه کار را بدتر می‌کنند تا بتوانند معین کنند که برای چه کار شایستگی دارند. هر کاری به آن‌ها محول شود آن را طوری صورت می‌دهند که رئیس‌شان نمی‌داند در خصوص آن چه بگوید. مدتی آن را نگاه می‌کند و چند بار آن را می‌خواند و عاقبت می‌گوید: بگذارید بعد ببینم چه می‌کنم. بله، تقریبا می‌شود گفت که همین‌طورها باید نوشته شود. 

هرگز آثار نگرانی یا رویاپرداری، که نشان آن باشد که در این لحظه با خود در گفت و گویند در سیماشان دیده نمی‌شود و نیز هرگز کسی نگاه جوینده و سنجیده‌ی آن‌ها را بر چیزی، چنان‌که خواسته باشند آن را به درستی درک کنند، دوخته ندیده است...»

ـــــــــ ایوان گنجاروف، آبلوموف، ترجمه سروش حبیبی، نشر فرهنگ معاصر، چ سوم، صص 47-46
منبع: https://www.goodreads.com