به نام خدا

  • صفحه اصلی
  • پروفایل
  • ایمیل
  • آرشیو
  • عناوین مطالب

ژان کریستف جلد اول

توسط دپرام |

رومن رولان

,

م

,

ا

,

به آذین

| شنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۸ | 18:0

سپیده دم

سپیده دم پیش از آفتاب 
هنگامی که روح تو در خواب بود.... دانته، برزخ ،سرود نهم
-------------------
همچون زمانیکه مه نمناک و انبوه
رو به رقت می نهد و پرتو
آفتاب آهسته در آن نفوذ می کند... دانته ، برزخ ،سرود هفدهم

 

داستان زندگی ژان کریستف تا سن شش سالگی را در این جلد می خوانیم.کریستف در خانواده ای اهل موسیقی بدنیا می آید،پدر 
و پدربزرگ کریستف نوازنده متبحری هستند.
روح کریستف از بدو تولد به نواها و آهنگ ها حساس است.صدای ازلی -ابدی ناقوس ،آهنگ رودخانه ای که از پایین خانه کریستف روان است.
وصف محیط پیرامون از نگاه نوزادی که در گهواره خوابیده است ،بی نظیر است."نگاه آشفته اش به هر سو می دود.آه!چه دلهره ای! هجوم تاریکی،فروغ بی آزرم چراغ،اوهام بی سر وبن مغزی که تازه از میان تیرگی ها سر برآورده است،....".
ازدواج ملکیور -پدر کریستف-با یک کلفت به نام لوئیزا-مادر کریستف -تعجب برانگیز است.
عشق ژان میشل به نوه اش و همراه شدن با رشد کریستف خواندنی است.


سپیده دم صبح را از پیش می راندو ضبح از مقابل
او می گریخت،واز دور من لرزش تن دریا را 
دیدم.... دانته ،برزخ،سرود یکم

ژان میشل معرفی می شود."نابغه هایی بدبختی هستند که از قوه بیان محرومند".
کریستف می تواند مفاهیم را درک کند.تحقیر را می چشد.خیالبافی اجباری را یاد می گیرد تا روحش تسکین یابد.
بتی را که از پدرش ساخته فرو میریزد.با ترس آشنا می شود.یاد می گیرد که بزرگترین ترسی که بشر با آن مواجه است و راه گریزی ندارد مرگ است.
"چقدر باید وحشت انگیز باشد که انسان ناگهان از بستر گرم خود جدا شود و از فضاهای خالی کشان کشان بکذرد و در برابر خداحضور یابد."
"در میان این تاریکی های غلیظ ،در شب نفس گیری که گوئی ساعت به ساعت ظلمانی تر می شد،ناگهان فروغی که می بایست زندگانیش را روشن کندمانند ستاره ای در فضاهای تیره درخشیدن گرفت ،و آن جوهر ایزدی موسیقی بود..."

و دیدم که چهره خورشید سایه اندود زائیده شد... دانته ،برزخ،سرود سی ام

ژان میشل نوه خود را به تئاتر می برد."کودک سخت در شگفت شد.چه؟این را یک انسان آفریده بود!"

گوتفرید-دایی کریستف -وارد داستان می شود.

 

بامداد

کریستف یازده ساله می شود و از طریق نوازندگی از نظر مالی به خانواده کمک می کند.وقف آزاد را برای رهایی می جوید.
پدر و مادرش از اعماق وجودش بی اطلاع هستند.از اجتماعات بورژوایی فراری است.ارتباطی با دو برادر خود ندارد.
امید ومحرم او گوتفرید است که همراهیش آرزوی کریستف است.
ژان میشل می میرد.کریستف در چهارده سالگی رئیس خانواده می شود.
کریسفف بدنبال خود می گردد.او کسی نیست که حال حاضر کریستف می نامند.
"استنباط وی از جوهر حقیقی خویش همه فطری بود،زیرا هنوز از سوداهای جوانی،چیزی درک نکرده بود."

کریستف با اوتو آشنا می شود او می فهمد که لحظات شعف ودوستی و محبت واقعی بین دو دوست که انسان با درک آن لحظات به خوشبختی وسعادت حقیقی دست می یابد،زودگذر و بدون تکرار است.زندگی اجازه تکرار آن لحظات را نمی دهد.

مینا اولین بار طعم عشق را به کریستف چشاند.مینا و کریستف نمی دانستند که طبیعت شعله را میان مرد و زن برپا می کند.این طبیعت است که کشش را در ایجاد می کند.آیا این پایدار است؟آیا طرفین این ارتباط فقط به فکر ارضای روحی و جسمی خود نیستند؟.......عشق چیست؟

آیا زندگی در لحظاتی از عمر پنجره ای از خوشبختی رو به فرد باز می کند و سپس با بی رحمی آن را برای همیشه می بندد؟

 

نوجوان

 

بعد از مرگ ملکیور نکریستف بهمراه مادرش به حانه خانواده اولر نقل مکان می کنند.

کریستف گم شدن مادرش را در گذشته نظاره گر است.

"و همگی براین عقیده قرار گرفتند که نیکان همیشه دچار نامرادی هستندوشادی و خوشی تنها نصیب مردم خودخواه و نادرست است..... وبی شک اگر اراده خداوندبرآن نبود که آدمی زنده باشد و رنج بکشدمردن بسیار گواراتر می بود."

کریستف زینت زندگی را در  فضیلت خاموشی می یابد .او خانواده اولر را با تمام معایبشان دوست می دارد.اما دوست داشتن او متفاوت است.

"بیشتر دوستی ها چیزی جز شرکتی برای خوش خدمتی متقابل نیست،تا هرکس بتواند با دیگری از خودش سخن بگوید."

"هنگام خوشی دیگر بخدا نمی اندیشید ،اما کم و بیش آماده بود که به آن اعتقاد داشته باشد .وقتی هم دچار مصیبت می شدبه خدا فکر می کرد،ئلی دیگر بدان اعتقاد نداشت:زیرا به نظرش محال می نمود که خدائی باشد و ستم وبدبختی را مجاز بداند.:

"خواستن ؟پس کافی است من بخواهم تا خدا وجود داشته باشدو...."

روزا وارد زندگی کریستف شده است و اورا می پرستد درحالیکه کریستف او پ رستشش را نمی بیند.

"به دیدن قواعدناچیز و پروسواس آن سیاست احتیاطآمیزی که مردم آن را بانام اخلاق بزک کرده و خواسته اندزندگانی را در چهاردیواره آن زندانی کنند،جاداشت که انسان ازتاثر به خنده افتد."

 

سابین وارد زندگی کریستف می شود و وجودش را به آتش می کشد.

سابین می میرد و کریستف از ناکامی خویش سر به کوه و دشت می گذارد برای سابین موسیقی می سازد و فکر می کند تنها عشق حقیقی زندگی خویش را از دست داده و باید عاشق شدن را فراموش کند.کریستف دو چیز را فراموش کرده بود :غرائز اسان و خصلت فراموشی انسان.

آدا وارد زندگی کریستف می شود.زنی با بی خیالی وبوالهوسی زیاد.سابین کریستف را دوست دارد اما معنی دوست داشتن را نزد او نمی فهمد.او تصمیم میگیرد با ایجاد حس حسادت در کریستف و کوچک شمردن او و افکارش او را صاحب شود.

کریستف سزگشته و عاصی می شود.ریاضت و بی قیدی او را به سقوط نزدیک می کند.

گوتفرید او را ملکیور خطاب می کند و پاس داشتن زمان حال را به او یادآوری می کند."خواستن توانستن است"را رد می کند و حد توانایی فرد را ارج می نهد.

منبع: http://kheradepuya.blogfa.com

موضوعات وب
  • عمومی
  • کتاب
  • مناسبت‌ها
پیوندها
  • حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ حسین وحید خراسانی
  • حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ میرزا جواد تبریزی
  • حضرت آیت الله سید علی حسینی سیستانی
  • رضا امیرخانی
  • صیبحوا
  • دکتر محسن رضایی
  • دریچه ای رو به هنر و فرهنگ
  • عطش انتظار
  • داستان مهدخت ایران روشنک
  • 💞موسیقی💞
آرشیو وب
  • شهریور ۱۴۰۴
  • مرداد ۱۴۰۴
  • تیر ۱۴۰۴
  • خرداد ۱۴۰۴
  • اردیبهشت ۱۴۰۴
  • فروردین ۱۴۰۴
  • اسفند ۱۴۰۳
  • بهمن ۱۴۰۳
  • دی ۱۴۰۳
  • آذر ۱۴۰۳
  • آبان ۱۴۰۳
  • مهر ۱۴۰۳
  • شهریور ۱۴۰۳
  • مرداد ۱۴۰۳
  • تیر ۱۴۰۳
  • خرداد ۱۴۰۳
  • اردیبهشت ۱۴۰۳
  • فروردین ۱۴۰۳
  • اسفند ۱۴۰۲
  • بهمن ۱۴۰۲
  • دی ۱۴۰۲
  • آذر ۱۴۰۲
  • آبان ۱۴۰۲
  • مهر ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۲
  • مرداد ۱۴۰۲
  • تیر ۱۴۰۲
  • خرداد ۱۴۰۲
  • اردیبهشت ۱۴۰۲
  • فروردین ۱۴۰۲
  • اسفند ۱۴۰۱
  • بهمن ۱۴۰۱
  • دی ۱۴۰۱
  • آذر ۱۴۰۱
  • آبان ۱۴۰۱
  • مهر ۱۴۰۱
  • آرشيو

B L O G F A . C O M

تمامی حقوق برای به نام خدا محفوظ است .