کتاب داستانی متوسط دارد و آن طور که شنیده بودم عالی نبود البته شاید دلیل این موضوع این باشد که تعریف هایی که من شنیده بودم از خواننده های زن کتاب بود و داستان کتاب برای یک زن قابل فهم و درک تر است. خیلی از احساساتی که در کتاب بیان می شود برای من قابل درک نبود.
(خطر لو رفتن داستان)
"آلساندرا" راوی داستان است، او که زندگی خود را از کودکی روایت می کند گاهی نیز گفته هایی را از "فرانچسکو" شوهر آینده اش نقل می کند. مادر آلساندرا زنیست که عاشق مردی به نام "هروی" می شود و از شوهرش می خواهد که اجازه بدهد از او جدا شود و همراه با دخترش (آلساندرا) او را ترک کند، وقتی که با مخالفت جدی شوهرش روبرو می شود مانند پسرش (آلساندرو که در کودکی به خاطر سهل انگاری پرستارش به رودخانه افتاده و مرده بود) خود را به رودخانه می اندازد و خودکشی می کند. آلساندرا به روستای پدری خود می رود و آنجا ارتباط عاطفی شدیدی با عمویش برقرار می کند. مادربزرگ آلساندرا که زنی مقتدر است رابطه ی خوبی با او دارد و تصمیم می گیرد او را با پسری آشنا کند و مقدمات ازدواج آن ها را فراهم کند که در نهایت آلساندرا با این ازدواج مخالفت می کند و با توجه به این که پدرش به کمکش نیاز دارد به رم بر می گردد تا پیش پدرش بماند. رابطه ی او هیچ گاه با پدرش خوب نبود به خصوص بعد از مرگ مادرش این رابطه بدتر شد چون آساندرا پدرش را مقصر خودکشی مادرش می دانست. بعد از بازگشت به رم آلساندرا با فرانچسکو آشنا شد و ازدواج کرد، فرانچسکو استاد دانشگاه بود ولی به دلیل تمایلات سیاسی از دانشگاه اخراج شد و این موضوع باعث شد که شرایط مالی بدی به وجود بیاید و در نهایت فرانچسکو برای مدتی به زندان نیز افتاد. فرانچسکو پس از ازدواج بیشتر به مشغله های کاری خود می پرداخت و هیچ توجهی به آلساندرا نداشت؛ یکی از دوستان فرانچسکو کم کم خود را به آلساندرا نزدیک کرد و سعی کرد خلا محبت فرانچسکو را برای آلساندرا پر کند و مدعی عشق به آلساندرا شد. آلساندرا تمام سعی خود را برای وفاداری به فرانچسکو به کار برد و حتی چند بار به فرانچسکو گفت که یکی از دوستانت خودش را به من نزدیک کرده ولی فرانچسکو حتی نخواست نام او را بداند. آلساندرا در حالی که بارها سعی کرد موضوع را با شوهرش در میان بگذارد ولی فرانچسکو اهمیتی به نیاز او نمی داد تصمیم گرفت که خودش را بکشد و در یک لحظه با تپانچه به فرانچسکو شلیک کرد و او را کشت. در انتها در دادگاه دوست شوهرش هم به خوبی فرانچسکو و هم آلساندرا شهادت داد (البته او این کار را با یک نوشته انجام داد چون با دختری ازدواج کرده و به شهر دیگری رفته بود)، پدرش کمابیش آلساندرا را محکوم کرد ولی مادر بزرگش از آلساندرا دفاع کرد و به خوبی هایی از آلساندرا اشاره کرد که باعث تعجب آلساندرا شد که مادربزرگش این چیزها را دیده است. آلساندرا سکوت کرد و از خودش دفاع نکرد ولی در زندان تصمیم گرفت که کتاب را که داستان زندگیش است بنویسد. در انتها مشخص می شود که جاهایی که آلساندرا از قول فرانچسکو چیزی را نقل می کند به نوعی نقل از تصور آلساندرا از حضور فرانچسکوی کشته شده در سلول زندان در کنارش است. آلساندرا کماکان عاشق فرانچسکوست.