قبل از این کتاب دو اثر دیگر از جان استاینبک (خوشههای خشم و موشها و آدمها) را خوانده بودم، داستانهای استاینبک معمولا حول یک ایدهی کلی شاخ و برگ پیدا میکنند. داستان مروارید یک داستان استعاری است و از نظر من در سطحی کمی پایینتر از متوسط قرار دارد.
(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))
زن و شوهری سرخپوست به همراه کودک خردسالشان در کومهای زندگی میکنند. عقرب کودک را نیش میزند، دکتر به دلیل این که آنها خانوادهی فقیری هستند و پولی ندارند کودک را مداوا نمیکند. مرد در دریا مرواریدی بزرگ و منحصر به فرد پیدا میکند، این مروارید میتواند تمام آرزوهای آنها را برآورده کند. دکتر که خبردار میشود که آنها مروارید پیدا کردهاند برای معاینهی کودک به کومهی آنها میرود. مروارید را برای فروش به شهر میبرند ولی خریداران مروارید شهر که همه با هم همدست هستند قیمت پایینی برای مروارید اعلام میکنند. مرد از این کار آنها عصبانی میشود و تصمیم میگیرد که مروارید را برای فروش به پایتخت ببرد. چندین بار افراد مختلف برای دزدی مروارید اقدام میکنند و مرد تا پای جان و با وجود زخمی شدن چندباره از مروارید محافظت میکند. کودک مرد با تیر یکی از سه نفری که به دنبال مروارید مرد و خانوادهاش را تعقیب میکنند کشته میشود و مرد هم هر سه نفر آنها را میکشد. در آخر زن به حرف زنش که از ابتدا عقیده داشت این مروارید بدشگون است گوش میکند و مروارید را به دریا میاندازد. مروارید برای این خانوادهی فقیر خوشبختی که نمیآورد هیج آنها را بدبختتر هم میکند.