#رز_سفید،_جنگل_سیاه، #اِوین_دِمپسی، ترجمه‌ی #پگاه_فرهنگ‌مهر، نشر #میلکان

داستان کتاب در بحبوحه‌ی جنگ دوم جهانی می‌گذرد، و البته داستان فضایی اجتماعی و عاشقانه نیز دارد. کتاب خوبی بود. امتیاز: ۶ از ۱۰.

(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))

داستان در سال‌های جنگ جهانی دوم آغاز می‌گردد. در سال‌های قبل از ظهور هیتلر، کلبه‌ی تابستانی خانواده‌ی گربر پر از خنده بود. اکنون، در حالی که توده‌های ضخیم برف مانند پتویی روی جنگل سیاه قرار دارد، فرانکا گربر که مخالف هیتلر است، تنها و ناامید است. پدر و برادرش را از دست داده و قصد دارد که خودش را بکشد. اما زمانی که یک خلبان بی‌هوش را پیدا می‌کند وضعیت تغییر می‌کند.
او یک خلبان بی‌هوش را که با لباس فرم لوفت‌وافه به هم‌راه چترنجاتش در برف افتاده می‌یابد. علی‌رغم این که او نشانه‌ای از رژیمی است که از آن تنفر دارد، فرانکا که قبلا پرستار بوده نمی‌خواهد او بمیرد، خلبان را به کلبه‌ی خانواده‌گی‌اش می‌برد و از او مراقبت می‌کند. اما وقتی معلوم می‌شود که او فردی نیست که به نظر می‌رسد، فرانکا تلاش می‌کند تا رمزوراز هویت واقعی خلبان هواپیما را کشف کند. خلبان هواپیما ماموریتی سری دارد که چون پاهایش شکسته قادر به انجامش نیست. ماموریت خلبان یک قرار و هم‌آهنگی‌ برای فرار از آلمان با دانش‌مندی است که در حال ساختن بمب هسته‌ای برای آلمان‌ها است که می‌تواند سرنوشت جنگ را تغییر دهد. فرانکا قبول می‌کند که این ماموریت را انجام دهد ولی دقیقا در زمان قرار، شهر بمباران می‌شود و دانش‌مند مجروح و کشته می‌شود، دانش‌مند در آخرین ثانیه‌های قبل از مردن محل میکروفیلمی که از پیش‌رفت‌های تحقیقات تهیه کرده را به فرانکا می‌گوید و فرانکا میکروفیلم را برای خلبان می‌برد. دوست‌پسر دوران نوجوانی فرانکا که حالا افسر گشتاپو شده به فرانکا مشکوک می‌شود و به کلبه می‌آید که از کارهای فرانکا سردربیاورد، او قصد دارد به فرانکا تجاوز کند که خلبان که مخفی شده به افسر گشتاپو حمله می‌کند و به اتفاق فرانکا او را می‌کشند. آن‌ها مجبور می‌شوند فرار کنند و بعد از فرازونشیب‌های فراوان موفق به فرار به خاک سوییس می‌شوند و با هم زنده‌گی می‌کنند.