ماجرای مرد بومی و صدف های کنار دریا !
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می زد. مردی را در فاصله دور می بيند که مدام خم می شود و چيزی را از روی زمين بر می دارد و توی اقيانوس پرت می کند. نزديک تر می شود، می بيند مردی بومی صدفهايی را که به ساحل ميافتد در آب مياندازد. صبح بخير رفيق، خيلی دلم ميخواهد بدانم چه ميکنی؟ - اين صدفها را در داخل اقيانوس می اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توی آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد. دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در اين ساحل هزاران صدف اين شکلی وجود دارد. تو که نمی توانی آنها را به آب برگردانی خيلی زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمی بينی کار تو هيچ فرقی در اوضاع ايجاد نميکند؟ مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت:
"برای اين يکی اوضاع فرق کرد ! "
"برای اين يکی اوضاع فرق کرد ! "
+ نوشته شده در سه شنبه بیستم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 17:23 توسط دپرام
|