نویسنده : تکین حمزهلو
درباره کتاب حوض فیروزه
کر کردم سارا اعتماد به نفس همه پولدارها را داشته دیگر. همانها که بلدند از کدام مزون لباس بخرند که مثل ما نباشند و لباسشان تک باشد. کدام آرایشگاه بروند که مواد خوبی بکار ببرد که مبادا پوست و مویشان خراب شود نه مثل ما که فقط دنبال ارزانترین جاها میگشتیم. لابد برای عطر و زر و زیور هم سلیقه خاص خودش را داشته نه مثل امثال ما که هرچه بهمان بدهند با خوشحالی استفاده میکنیم و چون پولش را ندادهایم، احساس پیروزی هم داشته باشیم از این که پول نداده صاحب جنسی خوب و درجه یک شدهایم.
بخشی از کتاب حوض فیروزه
فصل اول
چهل متر خانه خالی دیگر خوشحالی نداشت. داشت؟ صفحات روزنامه را روی زمین خالی انداخته بودم تا بتوانم بنشینم و به بدبختی هایم فکر کنم. یک اتاق کوچک، یک سالن مستطیل دراز که به بالکنی یک در یک ختم می شد و شومینه ای کوچک و خالی...آشپزخانه هم بیشتر شبیه آبدارخانه ای محقر در یک اداره فکسنی بود با دو ردیف کابینت و گازی سه شعله روی میزی. دستشویی و حمام در یک جا خلاصه شده بود اما برای جور کردن رهن همین خانه چهل متری کوچک در کوچه پس کوچه های بهارستان کلی به خودم فشار آورده بودم. فکر کردم شاید با چند کشیک اضافه در ماه و شیفت های لانگ تایم بشود آخر ماه چند تکه خنزرپنزر از دست دوم فروشی خرید تا حداقل خانه از این لُختی درآید. فقط لباس هایم همراهم بود و مدارک تحصیلی و شناسایی ام. فرار کرده بودم. از همه مهمتر جانم را برداشته و در رفته بودم، وسایل چه ارزشی داشت؟ پیش خودم فکر کردم این افه ها مال امثال ساناز است که پول دارند و برایشان گفتن چنین جمله ای راحت است نه ما که برای خرید هرچیزی باید ماه ها پس انداز کنیم و سرانجام هم با وام و قسط بندی و هزار بدبختی صاحب چیزی شویم که آن هم ممکن است یک وسیله تاپ و عالی و طبق آخرین مد نباشد! باز فکر کردم همین که سالم و سلامت جان به در برده ام خودش خیلی حرف است. همین که ناگهانی گم و گور شدم. فقط کاش پیدا نشوم. در همین کوچه تنگ و باریک با خانه های هزارسال ساخت کسی نتواند پیدایم کند. ساناز قول داده بود یک دست رخت خواب برایم بیاورد. به ساعت مچی ام نگاه کردم و دلم از گرسنگی مالش رفت. بعد فکر کردم می شود دو النگوی پرپری دستم را هم بفروشم و مایحتاج اصلی و ضروری ام را بخرم. دوباره به خودم نهیب زدم "تو بیمارستان غذات رو بخور. باید با یه وعده کنار بیای. تازه هیکلت هم رو فرم می مونه." در ذهنم لیست کارهایی که می شد در هزینه ها صرفه جویی کرد را می شمردم: صبحانه و نهار در بیمارستان. تلفن به مامان هم می شد از بیمارستان و در وقت کوتاه استراحت باشد البته اگر مترون بخش که مثل عقاب چهارچشمی می پاییدمان سرو کله اش کله اش پیدا نمی شد. حتی می شد که شامپو و صابون و کرم دست و صورت هم از بیمارستان بیاورم. گاهی شرکت های تبلیغاتی بسته های شامپو و صابون و روغن و لوسیون بدن نوزادان را می دادند تا خانم ابراهیمی سرپرستار بخش همراه با وسایل نوزاد به خانواده ها بدهد برای تبلیغ محصولات کارخانه شان. این جور مواقع می دانستم ساناز یک بسته برایم کنار گذاشته است که آخر وقت در نایلون تیره ای به دستم می داد و تاکید می کرد: دمپایی هات رو بشور...
جمله رمزی که با شنیدنش خنده ام می گرفت. گاهی هم کرم ضدآفتاب برایم کنار می گذاشت یا مثلا یک کیسه میوه یا شیرینی که خانواده زائوها برای اتاق پرستاران می فرستادند. گاهی هم خودم زودتر از نظافتچی ها یخچال اتاق مریض تازه ترخیص شده ای را خالی می کردم و تا چند روز ممکن بود میوه و شیرینی داشته باشم.
کمرم درد می کرد از سرپا ماندن زیاد، دلم می خواست روی زمین دراز بکشم اما نمی شد، موزاییک ها سرد و خالی بود. به تنها پنجره خانه نگاه کردم که کم کم داشت تاریکی را داخل خانه می ریخت. حال بلند شدن را نداشتم تا چراغ را روشن کنم. به ذهنم سپردم فردا در مسیر برگشت باز روزنامه و چسب بخرم و به پشت شیشه ها بچسبانم. سیم کارت جدیدی را که خریده بودم در موبایلم انداختم و شماره مامان را گرفتم. به سرعت برداشت، پیدا بود به موبایلم زنگ زده و نگرانم شده. سلام کردم و صدایش را شنیدم: سلام فیروزه جون. خسته نباشی مادر.کجایی؟ موبایلت مدام خاموشه، زنگ زدم خونه تون هم برنداشتی. کشیکی؟
-نه مامان کشیک نیستم. این شماره موبایل هم که افتاده خط جدیدمه، قبلیه مسدود شده. مزاحم داشتم آخه... خونه رو خالی کردیم و یه جای دیگه رهن کردیم. شماره تلفن خونه رو حفظ نیستم که بهت بدم الانم گوشی رو تو وسایل پیدا نمی کنم. فردا بهت زنگ می زنم که شماره خونه بیفته.
صدایش پر از تعجب و رنجشی همزمان شد: وای خدا مرگم بده! دختر چرا ما رو خبر نکردی؟ مگه ما غریبه ایم آخه؟
- مامان جون خودت کم کار داری مگه؟ اونم با اون دست و پای دردناکت...
آه کشید: فرانک که چارستون بدنش سالمه، اون میامد. تو دیگه ما رو قابل نمی دونی...شاید آقای دکتر...
از اینکه به پژمان بگویند" آقای دکتر" کهیر می زدم و حالم خراب می شد. پریدم میان حرفش: مامان خودتم می دونی این حرفها نیست. ما واقعا وقتمون کم بود و نمی شد منتظر شما بمونیم. در ضمن جا به جا به جا کردن چارتیکه خرت و پرت دیگه این حرفا رو نداره.
مامان باز آه کشید: روم سیاه، می دونم جهیزت کم و ناقص بود ولی خودت که می دونی چقدر دستم خالیه.
دلم می خواست داد بکشم. هرچه می گفتم، برداشت دیگری می کرد. به سختی گفتم:
-مامان جون من فردا بهتون زنگ می زنم. الان یه کم سرم شلوغه. به فریده و فرانک هم سلام منو برسون.
دکمه قرمز را که کشیدم خیالم راحت شد و کلید برق را فشردم و باز روی روزنامه ها نشستم. گرسنه و تشنه بودم اما چیزی برای خوردن در خانه خالی ام نبود.حوصله هم نداشتم دنبال سوپر، محله را بگردم. می ترسیدم ساناز بیاید و خانه نباشم. بیچاره مامان اگر می فهمید همان چند تکه جهیزیه ای که به ضرب و زور وام مسجد و قرض از در و همسایه و فروش دو تکه طلا جور کرده، به امان خدا ول کرده و دست خالی خودم را گم و گور کرده ام حتما دق می کرد. خودم هم باورم نمی شد اینجور زیرزیرکی کارهایم را انجام داده ام و قبل از آن که بویی ببرد دررفته ام. موبایلم را برداشتم و شروع کردم به بازی با آب نبات های درخشان و خوش رنگ تا بلکه زمان بگذرد و حواسم پرت شود. چقدر بازی کردم نمی دانم ولی با شنیدن صدای زنگ از جا پریدم. از آیفون صدای ساناز را شنیدم: فیروزه بیا کمک...
دسته کلید را از روی کانتر کوچک قاپیدم و پله ها را تند تند پایین رفتم. صدای دمپایی هایم در راه پله می پیچید. راه پله باریکی بود با پله هایی مرتفع و موزاییک هایی خاکستری و خال دار...ساختمان قدیمی و کلنگی بود در واقع که صاحبخانه من، به ذوق و سلیقه خودش آن را بازسازی کرده بود تا راحت تر اجاره برود. با آن دندان های یکی درمیانش مزه می ریخت: خونه رو عروس کردم بلکه پله هاش به چشم نیاد.
آپارتمان در طبقه چهارم بود و آسانسور هم نداشت. به خودم تشر زدم: "برای همینم تونستی اجاره اش کنی. چون طبقه چهارمه، چون نه انباری داره و نه پارکینگ..."
در را که باز کردم ساناز لبخند زد و بقچه ای بزرگ به دستم داد: بیا...تو اینو بگیر تا منم بقیه خرت و پرتا رو بیارم.
از نایلونی که کنار در گذاشته بود بوی خوش غذا به مشامم خورد. می خواستم بپرم و صورتش را محکم ببوسم اما بقچه مانع بینمان بود. به سختی در راه پله باریک خودم را بالا می کشیدم و نفس زنان فکر می کردم تا کی این زانوها جواب خواهند داد؟
صاحب خانه نیشخند زده بود: ماشاالله شما جوونی... دست بذار رو بذار رو زانوت و یا علی بگو...
گفته بودم مجردم و دانشجو. نگفته بودم درسم چند سالی است تمام شده، نگفته بودم از دست پژمان فرار کرده ام. نگفته بودم در بیمارستانی در سعادت آباد کار می کنم. محکم دهنم را بسته بودم تا فکر کند دختر بی سر و زبان و نابلدی از شهرستان هستم که نه پول دارد و نه جا. بنگاهی با اخم هزار تذکر داده بود: مهمون آوردن، همخونه گرفتن، صدای موسیقی رو بلند کردن همه ممنوعه. شب باید دراصلی آپارتمان قفل بشه. زباله ها باید بره سر خیابون تو سطلی که شهرداری گذاشته. باید یه ضامن بیاد زیر اجاره نامه رو امضا کنه.
پیرمرد صاحب خانه هم به تایید سر می جنباند. دلم می خواست سرهردو داد بزنم: مگه خوابگاهه؟ مگه کم اجاره اش دادین؟ مگه اسیری اوردین؟
ولی باز ساکت سرجنباندم که "چشم"
صدای ساناز در راه پله پیچید: وای چقدرم پله داره...
با پا در را هل دادم و هیس کشیدم و نجوا کردم: بیا چیزی نمونده.
بقچه را گوشه ای گذاشتم و باز بیرون رفتم تا کمکش کنم که نفس زنان رسید
-وای خدا. اینجا که بعد از یه هفته آرتروز می گیری دختر.
بعد به اطرافش نگاه کرد و برای دلداری ام گفت: خوبه که... نقلی و بامزه است.
می دانستم که تعارف می کند. انباری خانه شان از کل این آپارتمان فکسنی بزرگتر بود! نایلون و ساک و چمدانی که به سختی آورده بود را کشیدم کنار دیوار: هرچی باشه خوبه.لااقل پژمان ازم خبر نداره. نمی دونی با چه هول و ولایی اینجا رو گرفتم...
چمدان را باز کرد و یک قالیچه کوچک تا شده بیرون کشید و روی زمین پهن کرد و نشست رویش: تا کی؟ اینطوری که نمی شه. باید بری دادگاه ازش شکایت کنی.
بعد مثل مادری مهربان نایلون را جلو کشید و سفره کوچک یک بار مصرفی را باز کرد: کاش اصلا همون وقت لوش می دادی.
مات نگاهش می کردم که ساندویچ های کوچک و با سلیقه بسته بندی شده را بیرون می کشید. نهیب زد: برو دست بشور بیا دیگه. می دونم گرسنه ای. دیدم مثل گربه بو می کشیدی. اول غذا بخوریم بعد چند تا وسیله ای که آوردم باز کن.
بی حرف به آشپزخانه رفتم و دستهایم را با مایع ظرفشویی شستم. از چمدان کوچکم حوله درآوردم و روی میله دستشویی انداختم. همه جا را صبح تمیز کرده بودم. نشستم روبرویش: زحمت افتادی.
خندید: مادرجون اینا رو داد. فکر کرده داریم می ریم پارک پیک نیک...
یک ساندویچ به دستم داد: زنگت نزده؟
سرتکان دادم: چرا مدام زنگ می زد و پیام می فرستاد منم یه سیم کارت جدید خریدم و قبلی رو انداختم دور. با همون جدیده بهت زنگ زدم دیگه. می خوای سیوش کن که بدونی از این به بعد شماره ام چیه.در ضمن منو تو گروه هایی که بودم باز اد کن. تلگرام ریختم رو جدیده.
یک بطری آب معدنی از نایلون بیرون کشید: خوب کردی. مرتیکه احمق...
پرسیدم: به تو زنگ نزده دنبال من بگرده؟
سرجنباند: چرا منم شماره اش رو گذاشتم تو لیست رد تماس خودکار...
بعد یک گاز به ساندویچش زد و با چانه به بقچه اشاره کرد: برات دو دست رخت خواب آوردم. تشکش ابریه، ممکنه کمرت درد بگیره، دوتا رو بنداز رو هم. حالا موقت استفاده کن. مامان بزرگم یه عالمه خرت و پرت تو انباری داره. آخر هفته بیا بریم هرچی به دردت خورد بردار. بهش گفتم کلی هم دعامون کرد که انباری رو خلوت می کنیم.
بغض گلویم را گرفت. به سختی گفتم:
-ساناز اگه تو نبودی جرات هیچ کاری رو نداشتم.
لبخند زد: بخور بابا...
بعد از شام یکی دو وسیله ای که در ساک چپانده بود بیرون آورد و روی کانتر چید. یکی دو تکه ظرف و ظروف آشپزخانه بود و یک قرآن و آینه کوچک. صورتم را بوسید و ساک و چمدان خالی را برداشت: فردا تو بخش می بینمت.
در را که قفل کردم، مسواک زدم و رخت خوابم را روی فرش پهن کردم. چراغ را خاموش کردم و دراز کشیدم و آلارم موبایلم را برای صبح تنظیم کردم. مدام صدای پا و ترق و تروق می شنیدم. فکر می کردم شاید کسی روی پشت بام راه می رود؟ نکند کسی پشت در خانه من کمین کرده باشد؟ بعد برای فرار از فکر و خیال به صفحه اینستاگرامم پناه بردم. صفحه "حوض فیروزه"... از اولین پستم درست دوسال می گذشت. اولین باری که متوجه حقیقت زشت پژمان شدم، این عکس را گرفته بودم. به وضوح یادم بود که در پارک کوچک کنار خانه نشسته بودم و اشک می ریختم و در همان حال به زن و شوهری که هرکدام یک دست بچه سه چهارساله شان را گرفته بودند و با قهقهه بچه لبخند می زدند، خیره ماندم. نمی دانم با چه انگیزه ای ازشان چند عکس انداختم و همان شب صفحه "حوض فیروزه" متولد شد.
فصل دوم
کفش عوض کردم و روپوشم را از تو کمد برداشتم که خانم ابراهیمی در کشویی را باز کرد و با دیدنم ابرو بالا انداخت: -به به، بالاخره تشریف آوردین؟
سلام کردم و به آهستگی گفتم: مترو خیلی شلوغ بود...
سرش را کج نگه داشت و چشمها را باریک کرد: هفته قبل هم دو شیفت غیبت بی اطلاع داشتین خانم مشفقی.
صدایم می لرزید: یه سری مشکل تو خونه داشتم. بهتون توضیح می دم.
سرش را از طرف دیگر کج کرد:
-متاسفانه قبل از اینکه تشریف بیارید خانم شُکری اینجا بودن. مجبور شدم گزارش رد کنم.
ابروهای شمشیری تاتو شده اش را بالا انداخت و گوشه لبش را کج کرد. بعد دوباره در را بست و صدای پاشنه لاستیکی کفش هایش که روی سرامیک های براق صدا می کرد بلند شد. نفس حبس شده ام را بیرون دادم. زیر لب فحشش دادم:" خاک تو سرت شیرین پلو!" روپوش را با بی میلی تن کردم و در کمد را دوباره بستم. در کشویی دوباره باز شد. ساناز بود که به سرعت گفت: بجنب.دکتر متقی دست شسته...
به سرعت به راهرو دویدم تا به اتاق زایمان برسم. دلم نمی خواست باز از دکتر شمس متلک بشنوم. اتاق زایمان سرد بود و من هنوز صبحانه نخورده بودم. تشر ابراهیمی هم حالم را گرفته بود. حس کردم هر لحظه ممکن است فِینت کنم. کنار تخت ایستادم و زیر لب سلام کردم. جنب و جوش اتاق سرگیجه ام را بدتر می کرد. دکتر متقی تر و فرز، بیستوری در دست جلو آمد و به متخصص بیهوشی نگاه کرد. بعد از تایید، برش کوچکی داد و با مهارت دستش را در حفره خون آلود برد و چرخاند و بچه را بیرون کشید. با شگفتی به موجود خون آلودی که در خودش جمع شده بود نگاه کردم. هزار سال هم که سابقه داشته باشی این صحنه باعث شعفت می شود. یک آدم دیگر به دنیا می آید. امید باز متولد می شود که شاید این یکی انسان درست و خوبی بشود. یک فرد مفید و موثر، شاید که بتواند برای دنیا کاری کند... با دستهای کوچکش به دنیا چنگ می اندازد و با صدای بلند گریه می کند. شاید که دلش نمی خواهد از جای گرم و نرمش بیرون بیاید. پس چرا بعدها وقتی که وقتش برسد دلش نمی خواهد برگردد؟
صداقتی که بند ناف را کات کرد، بچه را به دستم داد تا ساکشن شود. همه کارها را از حفظ انجام می دادم چون ذهنم جای دیگری سیر می کرد. بچه را در گان پیچیدم به سوی اتاق نوزادان رفتم تا دکتر شمس برای ویزیت بیاید. ساناز همراهم بود. بی حواس بچه را وزن کردم و قدش را اندازه زدم. اعداد را بلند بلند اعلام می کردم تا ساناز کارت تولد را پر کند. ساناز پوزخند زد: وا... چه درازه!
دکتر که وارد اتاق شد کنار کشیدم تا معاینه اش تمام شود و دستورات لازم را بدهد. به نظرم پوست بچه زرد بود و باید زیر اشعه می ماند. کار دکتر که تمام شد، واکسن نوزاد را تزریق کردم و همانطور که از قبل حدس زده بودم بچه زرد را زیر اشعه خواباندم و برگشتم کنار ساناز نشستم و سینی صبحانه ای که برایم گرفته بود جلو کشیدم. پچ پچ کرد: -چرا دیر اومدی؟
- مسیر این خونه خیلی دورتر از قبلیه. صبح پدرم دراومد... ابراهیمی گفت گزارش رد کرده. راست می گه؟
سرجنباند: آره. شُکری اومده بود سرکشی، لیست رو چک کرد بعدم پرسید چرا تو نیستی و به ابراهیمی گفت چرا گزارش رد نمی کنه و از این حرفها...
یک جرعه چای شیرین سر شده خوردم: -حالا چی می شه به نظرت؟
از جایش بلند شد: احتمالا یه توبیخ کوچولو...
اخم کردم: ببخشید سادات هم ماه پیش مدام گند زد. یه بار که بچه رو داشت می کشت، دوبارم که جیم شد...به اون چرا هیچی نمی گن؟
ساناز ابرو بالا انداخت: ایشون پارتی شون کلفته عزیزم. چند بار تو پاویون مچش رو با جناب مدیریت بخش گرفته باشن خوبه؟ حرص نخور، نون و پنیرت رو بخور.
تا عصر شش بچه دیگر را تحویل گرفتیم. پنج پسر و یک دختر، آخرین پسر زیر وزن بود و باید اعزام می شد بیمارستانی که بخش ان.آی.سی.یو داشته باشد. دلم برایش سوخت. بچه ای که بیشتر شبیه بچه گربه بود تا بچه آدمیزاد. ساناز که نگاه غمگینم را دید لبخند زد: دلت نسوزه دو روز دیگه دُم درمیاره و قلدری می شه که پدر خلق الله رو بیاره جلو چشمشون.
خسته پشت میز نشستم تا عصرانه ای که برای بخش آورده بودند، بخورم. گفتم: -از کجا معلوم؟ شایدم بچه خوبی بشه. یه آدم خوب...
چشمه های بادامی اش را ریز کرد، پوزخند زد: ببین پژمان و امثال پژمان هم یه روزی همینقدری بودن ها! تو این آب و خاک چشمم آب نمی خوره مردی به عرصه برسه که...
ورود خانم ابراهیمی با آن نگاه سرد و یخ زده ساکتش کرد. یادم افتاد که با سرپرستار کار داشتم. عجولانه گفتم: گفتم:
-خانم ابراهیمی میشه این ماه من لانگ بمونم؟
لب ها را کشید: چه عرض کنم.
توضیح دادم: یه خونه اجاره کردم... خیلی سخته برام از پس هزینه هاش بربیام...
ساناز توضیح تکمیلی را داد: بدون یه تیکه وسیله پا شده اومده بیرون...
خانم ابراهیمی با دست موهایش را بالا داد: آقای دکتر رو ول کردی یعنی؟
نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط شوم. ساناز که می دانست چه حساسیتی دارم به پیشوند دکتر قبل از اسم پژمان، فوری گفت: بله در واقع...
تلفن داخلی که زنگ زد خانم ابراهیمی گوشی را برداشت و رو به من کرد: بعدا در این مورد حرف می زنیم.
موقع لباس عوض کردن ساناز پچ پچ کرد: -از خداشه یکی بی منت لانگ بمونه. اون دختره شُل و ولِ هم که تازه نامزد کرده در به در دنبال یکی می گرده شیفت شب بجاش بمونه. من باهاش حرف می زنم.
خسته کفش هایم را پوشیدم: دستت درد نکنه ساناز... فقط یه وقت اگه مامانم زنگ زد بهت...
دست زد به بازویم: حواسم هست. در ضمن آخر هفته بریم وسایل برداریم از خونه مامان بزرگم. خوب؟
سرجنباندم. کیسه کوچکی را به تندی در کیفم چپاند و وقتی نگاه پرسشگرم را دید نجوا کرد: غذاست... یکی از همراه ها نخورد. منم ریختم تو ظرف برای شامت.
گونه اش را بوسیدم: تو نبودی چه خاکی به سر می کردم.
به ساعت رولکس گرانقیمتش نگاهی کرد و گفت: برو دیگه...
جلوی در بیمارستان قدم تند کردم. دل توی دلم نبود که مبادا پژمان به سرش بزند و آن دور و بر پیدایش شود. در شیشه ای که باز شد دلم فرو ریخت. روبروی در به ماشینی تکیه داده بود که نمی دانستم مال کیست. عینک آفتابی زده بود و سیگار دود می کرد. دو طرف گونه هایش تو رفته بود و لاغری اش تو ذوق می زد. سرم را پایین انداختم و پشت مردی که داشت از بیمارستان خارج می شد سنگر گرفتم بلکه نبیندم. اما با طمانینه و سر صبر، سیگارش را انداخت زمین و با ته کفش له اش کرد و جلو آمد. لبخند معروفش را روی صورتش زده بود. با لحنی تهدیدگر و صدایی آهسته گفت: -پارسال دوست امسال آشنا... به سرعت اطرافم را پاییدم. دلم نمی خواست جلوی در بیمارستان آبروریزی کند. به تندی گفتم: برو کنار وگرنه زنگ می زنم صد و ده...
پوزخند زد: زنگ بزن. مگه چه جرمی مرتکب شدم؟ آدم با زنش حرف بزنه گناهه؟ اونم زنی که بی خبر و اجازه معلوم نیست کدوم گوریه... اگه کسی قرار باشه بترسه اون تویی نه من!
خواست بازویم را بگیرد که دستم را کشیدم و بی اختیار جیغ زدم: برو گمشو...من زن تو نیستم. معلومه کثافت کاری ات رو جمع و جور کردی که آفتابی شدی و هارت و پورتم می کنی...
مچ دستم را پیچاند: ببین زر زیادی بزنی پشیمون می شی ها. کار یه دقه است خودتم می دونی. برگرد خونه، به اعصاب منم شکوفه نزن. چطور پول مفت که تو دست و بالت می ریختم از این شعرا تحویل نمی دادی؟ منو کردی حرف دهن فک و فامیل این زنیکه بیشعور...
جیغ زدم: ولم کن. کمک...
چند نفری دورمان جمع شده بودند. نگهبان بیمارستان هم جلو دوید و با شناختنم، پژمان را هل داد عقب و گفت: -خانم مشفقی حالتون خوبه؟ زنگ بزنم پلیس...
پژمان عربده زد: مرتیکه دوزاری زنگ بزن به هرکی دلت می خواد ببینم می خوای چه غلطی بکنی... زنمه، تو مسایل خصوصی ما هم دخالت کنی دهنتو سرویس می کنم.
هرکس هم که تا به حال نفهمیده بود چه خبر است، جلو دوید تا دلیل عربده های پژمان را بفهمد. می دانستم که حال طبیعی ندارد. لابد باز در خانه دوستی دمَی گرفته بود. حالم از دیدنش در آن وضع بهم خورد. نگهبان که روی پلاک فلزی اسمش "محمد سلیمی" ثبت شده بود با کف دست محکم به سینه پژمان کوبید: برو بینم مرتیکه عملی...
پژمان در یک لحظه سرخ شدو دوید سمت در و دیگر نفهمیدم چه شد. فقط دیدم شیشه سرتاسری بیمارستان با صدای مهیبی فرو ریخت و بعد هم صدای آژیر ماشین پلیس آمد و در این شلوغی ها کسی مچ دستم را گرفت و کشید و من گیج و منگ و وحشتزده دنبالش دویدم و نفهمیدم که چه شد.
منبع: https://fidibo.com