#یک_شب_فاصله، #جنیفر_اِی_نیلسِن، مترجم: #عادله_قلیپور، #انتشارات_پرتقال
این کتاب برای مخاطب نوجوان بالای ۱۴ سال نوشته شده ولی قطعا برای هر کسی که علاقهمند به کتابهای داستان باشد خواندن این کتاب جذاب خواهد بود. به جز این نکته که شخصیت اصلی کتاب (گرتا) در فهمیدن اشارههای پدرش کمی کند عمل میکند بقیهی داستان بسیار خوب و روان نوشته شده است. صفحات آخر داستان واقعا نفسگیر و پرهیجان است، خیلی کم پیش آمده بود که کتابی بتواند تا این حد ضربان قلبم را بالا ببرد ولی این کتاب با قدرت بالای قلم نویسنده این کار را کرد. شخصیتهای داستان خیلی واقعی و خوب توصیف شده بودند. امتیاز: ۷ از ۱۰.
(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))
داستان به بیان نتایج مخرب جنگ سرد بر ارتباط افراد و از هم پاشیدهگی کانون خانوادهها پرداخته است. در ابتدای رمان، گرتا، دختر آلمانی، چندان در جریان مسایل سیاسی آلمان نیست. پدرش مخفیانه فعالیتهای سیاسی انجام میداد و هیچکس از این موضوع باخبر نبود. اما همه چیز با پایان یافتن جنگ جهانی دوم تغییر کرد، مادر گرتا چیزی جز آسایش خانوادهاش نمیخواست و فقط دنبال این بود که همهی اعضا را در کنار هم نگه دارد.
شرایط آرام بود تا اینکه با بالا رفتن دیوار برلین و تقسیم شدن شهر به دو منطقهی شرقی و غربی، خانوادهی گرتا وارد مسیر سختی شدند. پدر گرتا برای یافتن کار به برلین غربی میرود ولی پس از ساخته شدن دیوار راه برگشتی برایش باقی نماند. برادر گرتا دومینیک هم به همراه پدر به آلمان غربی رفته بود که او هم از خانواده دور افتاد. گرتا، مادرش و برادر کوچکترش فریتز مورد ظلم کمونیستها قرار گرفتند. هیچ ارتباطی نمیتوانستند با پدر یا دومینیک برقرار کنند و مجبور بودند مسیر زندهگی خود را به خاطر ضربهای که یک دیوار یا بهتر است بگوییم سیاست به آنها زده، تغییر دهند.
گرتا و فریتز هیچکدامشان طبق آن چیزی که مردم انجام میدادند و عوام دوست داشتند، عمل نمیکردند، مثلا فریتز عاشق آلبومهای گروه بیتلز و نوشابهی کوکاکولا بود. در صورتی که آن چیزها در آلمان شرقی کاملا ممنوع بود. گرتا هم توانایی چندانی در پنهان کردن تنفرش از افرادی که سعی در شستوشو دادن مغز همکلاسیهایش داشتند، نداشت. اما چیزی که آنها را امیدوار کرد، دیدن اعضای خانوادهشان بود. اول گرتا، دومینیک را در آنطرف دیوار یعنی برلین غربی دید. البته به صورت کاملا گذرا چون ممکن بود سربازان مرزی مشکوک شوند.
بعد از گذشت چند روز گرتا پدرش را دید، او شروع به رقصیدن و خواندن آهنگی برای گرتا کرد. دختر فهمید که پدرش با انجام آن حرکات میخواهد چیزی را به او بفهماند و مهمترین پیام آن کلمهی "کندن" است.
گرتا با دنبال کردن نقشهای در نامهای از طرف پدرش که از طریق دوستش آنا به او رسید، ساختمانی را پیدا کرد که با تونل زدن زیر آن میتوانند به همراه فریتز به آن طرف دیوار یعنی برلین غربی بروند. تونل زدن و کندن چندان راحت نبود و آنها را دچار مشکلاتی کرد. همسایههای کنجکاو و سربازانی که اطراف آن منطقه بودند، برادر و خواهر را مجبور به صحنهسازی و کار در یک مزرعه کرد در صورتی که آنها به دنبال کندن یک تونل بودند. وقتی برادر بزرگترِ آنا، پیتر، به علت فرار به سمت برلین غربی کشته شد، دولت، آنا را مجبور کرد تا یک جاسوس شود و دختر هم پذیرفت. او نیز فعالیتهایی برای ایجاد وقفه در کار گرتا و فریتز انجام داد.
بعد از گذراندن موانع بیشمار مثل مشمول شدن فریتز برای خدمت سربازی و انجام کارهایی از روی اجبار، مانند دزدی از همسایهها توسط مادر، در نهایت با ورود و شکلگیری ارتباط با چند نفر، اعضای خانواده به هم رسیدند.
توسط دپرام
| چهارشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۱ | 9:34
پیوندها
آرشیو وب
- شهریور ۱۴۰۴
- مرداد ۱۴۰۴
- تیر ۱۴۰۴
- خرداد ۱۴۰۴
- اردیبهشت ۱۴۰۴
- فروردین ۱۴۰۴
- اسفند ۱۴۰۳
- بهمن ۱۴۰۳
- دی ۱۴۰۳
- آذر ۱۴۰۳
- آبان ۱۴۰۳
- مهر ۱۴۰۳
- شهریور ۱۴۰۳
- مرداد ۱۴۰۳
- تیر ۱۴۰۳
- خرداد ۱۴۰۳
- اردیبهشت ۱۴۰۳
- فروردین ۱۴۰۳
- اسفند ۱۴۰۲
- بهمن ۱۴۰۲
- دی ۱۴۰۲
- آذر ۱۴۰۲
- آبان ۱۴۰۲
- مهر ۱۴۰۲
- شهریور ۱۴۰۲
- مرداد ۱۴۰۲
- تیر ۱۴۰۲
- خرداد ۱۴۰۲
- اردیبهشت ۱۴۰۲
- فروردین ۱۴۰۲
- اسفند ۱۴۰۱
- بهمن ۱۴۰۱
- دی ۱۴۰۱
- آذر ۱۴۰۱
- آبان ۱۴۰۱
- مهر ۱۴۰۱
- آرشيو