مدت‌هاست که از آن باخبرم. برای اطلاع به مسکو تلگراف زدم، و خیلی وقت پیش شنیدم که پول نرسیده است. پول را نفرستاده بود، اما چیزی نگفتم. هفته پیش باخبر شدم که هنوز به پول نیاز دارد. تنها هدف من در تمام این قضیه این بود که او بداند پیش چه کسی بازگردد و دوست واقعی‌اش کیست. نه، او متوجه نخواهد شد که واقعی‌ترین دوستش منم. نخواهدم شناخت، و تنها به چشم یک زن به من نگاه خواهد کرد. تمامی هفته را در عذاب بوده‌ام و سعی کرده‌ام بیندیشم که چگونه او را به هنگام روبرو شدن با من از خجلت‌زدگی به خاطر خرج آن سه هزار روبل بازدارم. از خودش خجالت می‌کشد، بکشد، از خبردار شدن اشخاص دیگر خجالت می‌کشد، بکشد، اما نه از خبردار شدن من. می‌تواند همه چیز را بی‌هیچ خجالت به خدا بگوید. چرا او متوجه نیست که من حاضرم به خاطر او متحمل خیلی چیزها بشوم؟ چرا، چرا مرا نمی‌شناسد؟ چطور جرئت می‌کند پس از این همه پیشامد بی‌خبرم بگذارد؟ من می‌خواهم برای همیشه نجاتش بدهم. بگذار فراموش کند که نامزدش هستم. او را باش که می‌ترسد به لحاظ من بی‌آبرو شده باشد. چرا از فاش‌گویی به تو، آلکسی فيودوروویچ، نمی‌ترسید؟ چطور است که چنین استحقاقی را من ندارم؟آخرین کلمات را با اشک به زبان آورد. اشک از چشمانش بیرون می‌زد.

#برادران_کارامازوف_(جلد_اول)، #فئودور_داستایفسکی، ترجمه #صالح_حسینی، #انتشارات_ناهید، ص ۲۱۰