هزار سال داستانهای طنزآمیز ادب فارسی (از فردوسی طوسی تا ملاحبیبالله کاشانی)
آوردهاند که بازرگانی اندکمایه به سفری میرفت به طریق دوراندیشی صد من آهن در خانهی دوستی ودیعت نهاد تا اگر ضرورتی افتد آن را سرمایهی روزگار ساخته رشتهی معاش را استحکامی دهد. بعد از آن که بازرگان سفر به پایان رسانید و بار دیگر به مقصد رسیده بدان محتاج شد، دوست متدین آهن را فروخته و بهای آن خرج کرده. بازرگان روزی به طلب آهن نزدیک وی رفت. امین او را به خانه درآورده و گفت: ای خواجه من آهن را به امانت در بیغوله نهاده بودم و خاطر جمع کرده غافل از آنکه در آن گوشه سوراخ موشی واقع است تا واقف شدم موش فرصت غنیمت شناخته بود و آهن را تمام خورده.
بازرگان جواب داد: راست میگویی که موش با آهن دوستی بسیار دارد و دندان او را بر آن لقمهی چرب و نرم قدرتی تمام است.
بیت
موش را لقمههای آهن هست
همچو پالوده راحتالحلقوم
مرد امین راستگو به شنیدن این سخن شاد شد و با خود گفت این بازارگان ابله بدین گفتار فریفته گشت و دل از آهن برداشت هیچ به از آن نیست که او را مهمانداری کنم و رسم تکلفات در ضیافت به جای آرم تا این مهم را تأکیدی پدید آید. پس خواجه را صلای مهمانی زد و گفت:
بيت
گر به مهمانی قدم در کلبهی ما مینهی
لطف میفرمایی و بر چشم ما پا مینهی
خواجه فرمود که مرا امروز مهمی ضرور پیش آمده شرط کردم که بامداد پگاه بازآیم.
پس از منزل وی بیرون آمده پسری از آن او ببرد و در خانه پنهان کرده. علیالصباح بر درِ خانهی میزبان حاضر شد.
میزبان پریشان حال زبان اعتذار بگشود که ای مهمان عزیز معذور دار که از دی پسری از من غایب شده و دو سه نوبت در شهر و نواحی منادی زدهاند و از آن گمشده خبری نیافتهام.
بيت
یعقوب صفت نالهکنان میکنم افغان
کایا خبر یوسف گمگشته که دارد
بازارگان گفت که من دیروز از منزل تو بیرون میآمدم. بدینصفت که تو میگویی کودکی را دیدم که موشگیری او را برداشته بود و پرواز کرده در روی هوا میبرد.
مرد امین فریاد آورد که ای بیخرد سخن محال چرا میگویی و دروغی بدین عظمت برای چه به خود نسبت میدهی. موشگیری که تمام جثهی او نیممن نباشد، کودکی را که به وزن دَهمن باشد چگونه بردارد و به هوا برد.
بازرگان بخندید و گفت: از این عجب مدار در آن شهر که موشی صدمن آهن را تواند خورد موشگیری نیز کودکی که دَهمن باشد به هوا تواند برد.
مرد امین دانست که حال چیست.
گفت: غم مخور که موش آهن را نخورده است.
خواجه جواب داد دلتنگ مباش که موشگیر پسرت را نبرده است. آهن بازده و کودک بستان.
(انوار سهیلی، واعظ کاشفی، ص ۱۶۲)
#هزار_سال_داستانهای_طنزآمیز_ادب_فارسی #(از_فردوسی_طوسی_تا_ملاحبیبالله_کاشانی)، گزینش و پژوهش: #محمد_جعفری_(قنواتی) #سیداحمد_وکیلیان، مدیر پروژه: #علی_خانجانی، #کانون_پرورش_فکری_کودکان_و_نوجوانان، صص ۱۰۷ و ۱۰۸