گفتار دربارهی نابرابری
آدمیزاد وحشی و انسان متمدن از ته دل و تمایلاتشان بسیار متفاوتند، چنانکه آنچه موجب خوشبختی یکی است، مایهی نومیدی دیگری تواند بود. آدمیزاد وحشی صرفاً طالب آرامش و آزادی است، او فقط میخواهد در بطالت گذران کند و حتی روحیهی راحتطلب رواقی با بیتفاوتی عمیق وی نسبت به همه چیز مقایسهناپذیر است. به عکس شهروند (انسان متمدن) همیشه عرقریزان در حال تکاپو است، همواره خود را زحمت میدهد و در تلاش برای یافتن مشاغل حتی دشوارتر است. او تا دم مرگ کار میکند، حتی برای اینکه بتواند زندگی کند به پیشواز مرگ میرود، یا برای به دست آوردن جاودانگی، از زندگی خویش چشم بپوشد. او برای بزرگانی که از آنها متنفر است و ثروتمندانی که حقیرشان میداند چاپلوسی میکند. او برای به دست آوردن افتخار خدمت به آنها از هیچ کاری دریغ نمیکند. او با افتخار به ذلت خویش و خدمت به آنها میبالد و با افتخار به بردگی خود، با بیاعتنایی نسبت به کسانی صحبت میکند که از چنین افتخاری بیبهرهاند. به راستی کاری تا بدان اندازه پرزحمت و رشکبرانگیز برای یک وزیر اروپایی در نزد یک کارائیبی چگونه جلوه میکند! این وحشی فارغالبال، چه مرگ دردناکی را که به وحشت چنین زندگیای ترجیح نمیداد، زندگیای که شاید حتی با حس خوشایند ناشی از انجام درست کارها نیز تلطیف نشود! اما برای اینکه پی ببرد هدف از اینهمه رنج چیست، لازم است که واژههای «قدرت» و «شهرت» در ذهن وی معنا یابند. او باید بداند کسانی هستند که به نوع نگاه دیگران نسبت به خودشان اهمیت میدهند، کسانی که تنها از اینرو احساس خوشبختی و خرسندی میکنند که دیگران دربارهشان چنین گواهی میدهند تا اینکه خودشان چنین پنداری داشته باشند. در واقع، سرچشمهی همهی این تفاوتها در این است که آدمیزاد وحشی در درون خویش زندگی میکند، در حالیکه انسان اجتماعی دائماً در برون از خودش زندگی میکند، و فقط میداند چگونه از نظر دیگران زندگی کند و به اصطلاح فقط از روی قضاوت آنهاست که احساس وجود خویش را به دست میآورد. موضوع بحث من این نیست که با استمداد از تمام آموزههای اخلاقی زیبای بیشمارمان نشان دهم چگونه چنین خلق و خویی منجر به بیتفاوتی نسبت به خوب و بد میشود، یا اینکه بخواهم نشان دهم چگونه همه چیز -اعم از شرافت، دوستی، فضلیت و غالباً حتى رذایلـ به تصنع و ریا فروکاسته میشود که از رهگذر این آخرین مورد، سرانجام رمزوراز خودستایی را فرا میگیریم؛ و در یک کلام، موضوع بحث من نیست که بخواهم نشان دهم چگونه ما یاد گرفتهایم که دائماً از دیگران در مورد آنچه هستیم بپرسیم، و هرگز جرأت نکردهایم در موردش از خودمان بپرسیم. اینک به رغم چنین وفوری از فلسفه، انسانیت، آداب نزاکت و اصول والا، فقط یک ظاهر فریبنده و پوچ داریم: افتخار بدون فضیلت، فهم بیبهره از حکمت و لذتهایی بدون خوشبختی. برای من تنها کافی بود ثابت کنم که این نه وضعیت اولیهی آدمی، بلکه فقط روح جامعه و نابرابری برخاسته از آن است که تمایلات طبیعیمان را تغییر داده و از بین میبرد.
#گفتار_دربارهی_نابرابری، #ژان_ژاک_روسو، ترجمه #احسان_انصاری، #نگاه_معاصر، صص ۱۰۴ و ۱۰۵