آقای بوگندو
کلویی گفت: «فکر اینکه شما بیرون بخوابید اذیتم میکنه، مخصوصاً تو همچو شب سرد و گرفتهای.» آقای بوگندو لبخند زد. -میدونی، من از بیرونبودن خوشم میآد. شب عروسیمون، ویولت عزیزم نورانیترین ستارهی آسمون رو بهام نشون داد. میبینیش؟ اونی که اونجاست؟ به ستارهای اشاره کرد که مثل چشمهای خودش برق میزد. کلویی گفت: «دارم میبینم.» -آره، اون شب روی بالکن اتاق خوابمون ایستاده بودیم. ویولت گفت تا هر وقت اون ستاره بدرخشه دوستت دارم. برای همین دوست دارم هر شب قبل از خواب، به آن ستاره چشم بدوزم و به او فکر کنم و به عشقی که بین ما بود. به یاد آن عشق، ستاره را تماشا میکنم و به جای ستاره او را میبینم. کلویی همین طور که میلرزید و جلو اشکهایش را میگرفت گفت: «زیباست.» -زنم جای دوری نرفته. او هر شب در خواب به دیدنم میآید. حالا دیگه برو بخواب. نگران من نباش، کلویی خانم. من برای خود ستارهای دارم. کلویی گفت: «آخه دلم برات تنگ میشه.» #آقای_بوگندو، #دیوید_ویلیامز(والیامز)، مترجم: #رضی_هیرمندی، #انتشارات_گل_آقا، صص ۱۹۰ و ۱۹۱