ماهی سیاه کوچولو
فکر می کنم این قصه انقدر مشهوره که همه کاملا باهاش آشنا هستن. قصه از نظر روایت خیلی قوی و خوب نیست، نهایتا می شه گفت متوسطه، ولی تمثیل ها و حاشیه هایی که داشته و شخصیت "صمد بهرنگی" قصه رو پرمعنا و محتوا کرده.
(خطر لو رفتن داستان)
ماهی سیاه کوچولو که تنها فرزند مادرش است یک روز از سر کنج کاوی تصمیم به این می گیرد که ببیند ته جویباری که در آن زندگی می کند کجاست. همه مخالفت و حتی توهین می کنند ولی او به راه خودش ادامه می ده. در مسیر رسیدن به دریا گرفتار مرغ سقا می شه ولی با پیش بینی که با کمک مارمولک کرده بود و خنجری که همراهش بود کیسه ی مرغ سقا را پاره می کنه و فرار می کنه. پس از این که به دریا می رسه مرغ ماهی خوار اون رو شکار می کنه ولی اون با زرنگی از دست مرغ ماهی خوار فرار می کنه اما مرغ ماهی خوار دوباره هم اون رو می گیره و این دفعه قورتش می ده، ماهی سیاه کوچولو به ماهی کوچکی که در شکم مرغ ماهی خوار داشت گریه می کرد کمک کرد که فرار کنه ولی خودش هرچند با خنجرش مرغ ماهی خوار را کشت ولی نتونست فرار کنه.