سپید دندان
#سپید_دندان، #جک_لندن، ترجمه #محسن_سلیمانی، نشر #نشر_افق
داستان عالی و خیلی خاصی نبود ولی ضعیف هم نبود، نگاه نویسنده که دنیا و آدمها را از دید یک گرگ-سگ به خوبی روایت کرده بود جالب بود. اوایل داستان کمی کند پیش میرفت ولی اواخر بهتر شد. البته این چاپی که من خواندم خلاصهی متن اصلی است. امتیاز: ۳ از ۱۰.
(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))
داستان از قبل از تولد سگی از نژاد گرگ، با دو مرد به نامهای بیل و هنری و گلهی سگهای سورتمهی آنها آغاز میشود؛ آنها در سفری برای تحویل تابوت لرد آلفرد به یک شهر دور افتاده به نام فرت مک گری هستند. زمانِ قحطی است و غذا کم و همچنین مهمات کمی دارند؛ از طرفی چند روزی است که یک گله گرگ گرسنه، دو مرد را تعقیب میکند. با شروع رمان، آنها شش سگ سورتمه دارند، اما یک شب متوجه میشوند که هفت سگ منتظر غذا است. صبح روز بعد، با دیدن فقط پنج سگ مشکوک شده و در نهایت متوجه مادهگرگی میشوند که شبانه به کمپ میآید و سگها را فراری میدهد. وقتی در نهایت فقط دو سگ میماند، بیل تصمیم میگیرد به گرگ شلیک کند، اما گلهی گرگ گرسنه او را میکشد. هنری تنها میماند، تنها با دو سگ و بدون مهمات و پس از چند روز راهپیمایی کوتاه مجبور میشود آتشی بسازد تا خود را در برابر گرگها محافظت کند، ذخیرهی چوبش تمام میشود و نمیتواند بیرون برود تا دنبال چوب بیشتری بگردد. در نهایت توسط گروهی از مردم نجات مییابد.
فصل دوم رمان دیدگاه روایی را به دیدگاه گرگ تغییر میدهد. پس از پایان قحطی، گلهی گرگها از هم جدا میشود و مادهگرگ با سه گرگ نر سفر میکنند تا اینکه یکی از گرگها به نام «یکچشم» دو گرگ دیگر را میدرد. پس از آن، گرگ ماده و یک چشم با هم به راه میافتند تا زمانی که او برای به دنیا آوردن تولههایش ساکن شود. زمانی که تولهها هنوز کوچک هستند، قحطی دیگری پیش میآید و همهی تولهها به غیر از یک تولهگرگ خاکستری میمیرند. این تولهی قوی و ماجراجو درس بیابان را میآموزد: «نخوری میخورندت».
در فصل سوم، توله و مادر سرگردان به یک قبیلهی سرخپوست میرسند و مردی بهنام گریبیور برای توله اسم سپیددندان میگذارد. سپیددندان یادمیگیرد چهطور در حضور انسان عمل کند. وقتی مادرش را از او میگیرند، سعی میکند او را تعقیب کند، اما به شدت توسط گریبیور مورد ضربوشتم قرار میگیرد؛ او به سرعت درس دیگری میآموزد، اطاعت از «خداوندگار (انسان)». مردی با نام بییوتی اسمیت، سپیددندان را از گریبیور میخرد؛ مردی ظالم که با او به طرز وحشتناکی رفتار میکند. او را دائماً مجبور به دعواهای خونین با سگهای دیگر میکند تا اسمیت بتواند شرطبندیها را برنده شود. اما در طول مبارزهای با یک بولداگ، سپیددندان در حالت مرگ است که مردی به نام ویدناسکات، فردی متمایز و مقتدر، دخالت میکند و مبارزه را متوقف میکند. علاوه بر این، اسکات به اسمیت پول میپردازد و او را تهدید به زندان میکند. سپس اسکات سپیددندان را با خود میبرد.
سپیددندان تحت حمایت و شفقت ویدناسکات به تدریج به او علاقه پیدا میکند. اسکات در بازگشت به خانه، در ابتدا قصد دارد سپیددندان را پشت سر بگذارد، اما فرار میکند و مخفیانه وارد کشتی میشود، سرآخر به همراه اسکات میرود. در سوء قصد یک محکوم فراری به نام جیم هال، به پدر اسکات سپیددندان جان او را نجات میدهد. پدر اسکات معتقد است که کاری که او کرده را هیچ سگی نمیتواند بکند. رمان با سپیددندان در حال استراحت زیر آفتاب با تولهسگهایی که از جفتش (سگی به نام کالی) متولد شدهاند به پایان میرسد.