ضیافت سخن درباره‌ی عشق

#ضیافت #سخن_درباره‌ی_عشق، #افلاطون، ترجمه‌ی زنده‌یاد #محمدعلی_فروغی، #کتاب_کوله‌پشتی

کتاب مطابق تقریبا همه‌ی کتاب‌های افلاطون به شکل مباحثه بین چند نفر نوشته شده که یکی از این افراد سقراط است. موضوع کتاب عشق است. از نظر من کتاب خوب و قابل اعتنایی نیست هم از نظر قدرت کلامی و مباحثه و هم از نظر نکات مطرح شده. کلا با کتاب هیچ ارتباطی برقرار نکردم. امتیاز: ۰ از ۱۰.

ضیافت سخن درباره‌ی عشق

ممکن است این ذهنیت پیش آید که افلاطون چرا تألیفات خود را به‌صورت مکالمه درآورده؟ ظاهراً جواب این است که افلاطون با آنکه آثار مکتوب بسیار دارد، معتقد به کتاب نبوده؛ یعنی کتاب را وافی به تعلیم نمی‌دانسته است، و گمان می‌رود که این عقیده را مانند بسیاری از معتقدانش از استاد خود سقراط دریافته باشد؛ زیرا کتاب چیزی است جامد و بی‌جان که محتویات خود را نمی‌تواند توضیح دهد و با مقتضای حال مناسبت دهد و مطابق فهم خواننده سخن بگوید؛ از این‌رو سوءبرداشت بسیار ممکن است پیش آید و فایده‌ی خواندن کتاب کم باشد. بنابراین تعلیمات سقراط تماماً شفاهی بوده، آن هم نه به‌صورت تدریس و نطق و خطابه؛ بل به‌صورت مباحثه و مجادله. چون سقراط خود مدعی علم نبود و همواره به جهل خویش اقرار می‌کرد و از روی راستی یا بنا بر مصلحت همیشه می‌گفت که من حقیقت را نمی‌دانم و به‌وسیله‌ی مباحثه با اشخاص می‌خواهم آن را کشف کنم و تحصیل علم نمایم. من علم و هنری ندارم، تنها هنر من این است که مانند مادرم فن قابلگی می‌دانم. مادرم زن‌ها را در وضع حمل کمک می‌کرد، و من عقل‌ها و ذهن‌ها را یاری می‌کنم که زاییده شوند، و این سخن از اینجا ناشی می‌شود که عقیده‌ی سقراط این بوده یا شاید عقیده‌ی خود افلاطون است که اگر علم را کسی نتواند به دیگری اعطا کند، حقایق، خود همه در ذخیره‌ی خاطر همه‌کس هست؛ جز آنکه به حال کمون است و همه‌کس علم را در حیات قبل تحصیل نموده و در این زندگانی از آن غفلت و فراموشی دارد و معنی جهل همین غفلت و فراموشی است؛ و کار معلم این است شاگرد را آگاه کند و متذکر شود تا او علمی را که در ضمیرش نهفته و از او غایب است به یاد بیاورد، و این مورد در چندتایی از کتاب‌های افلاطون دیده می‌شود و مخصوصاً در یکی از آن‌ها که موسوم به مِنون است تصریح و عملاً ثابت می‌شود که سقراط یکی از بنده‌های زرخرید متن، صاحب خود را که هیچ درسی نخوانده و عامی و اُمی صرف است، طلبیده و به اندک سؤال و جوابی با او چند قضیه از قضایای هندسی را به زبان او جاری می‌سازد.
اما اینکه خواه عقیده‌ی افلاطون و سقراط بر اینکه جهل، غفلت و فراموشی است و علم تذکر و تنبه است، درست باشد یا نباشد، این شیوه‌ی آموزش که استاد علم را به شاگرد القا و تحمیل نکند، بلکه به گفت‌وگو و مباحثه و سؤال و جواب لااقل بر حسب ظاهر چنین وانمود نماید که شاگرد، خود به حقیقت پی برده و آن را کشف می‌کند بهترین شیوه است، و به این روش شاگرد حقایق را هم بهتر درک می‌کند، و هم بهتر به خاطر می‌سپارد.

مقاله‌ی #زندگی_و_زمانه‌ی_افلاطون از #محمدعلی_فروغی نقل شده در #ضیافت #سخن_درباره‌ی_عشق، #افلاطون، ترجمه‌ی زنده‌یاد #محمدعلی_فروغی، #کتاب_کوله‌پشتی، صص ۲۰ و ۲۱

ضیافت سخن درباره‌‌ی عشق

وقتی سولون آمده بود به شهر ساردیس پایتخت دولت لیدی که از دولت‌های واقع در آسیای صغیر بوده است، پادشاهی که آن موقع در ساردیس سلطنت می‌کرد کرزوس نام داشت و بسیار متمول بود. گنج‌ها و ذخایر زیاد داشت و به تمول خود می‌بالید. چون سولون مردی حکیم و معروف بود کرزوس او را فرا خواند و نوازش و احترام کرد و گفت: او را ببرید که گنج‌ها و خزینه و ذخایر مرا ببیند. او را بردند و دید و چون برگشت کرزوس پرسید: چه دیدی و چگونه بود؟ سولون تحسین کرد، ولی نه آن‌سان که کرزوس انتظار داشت. پس کرزوس پرسید: آیا خوشبخت‌تر از من کسی را در تمام عمرت دیده‌ای؟ سولون گفت: در ولایت ما شخصی بود به نام تلون. مردی بسیار خوب که فرزندان صالحی نیز داشت. سختی نکشید و در جنگی که برای دفاع از میهن خود حضور داشت کشته شد. من او را خوشبخت می‌دانم. کرزوس از بی‌عقلی سولون متعجب شد و گفت: پس از او، که را خوشبخت‌تر از من می‌دانی؟ سولون گفت: دو جوان، مادر پیری داشتند. هنگامی که آداب مذهبی باشکوهی در معبد شهرشان به عمل می‌آمد پیرزن میل داشت آنجا حاضر شود، توان راه رفتن نداشت و وسیله‌ای هم برای بردن او نبود. چون پسرها اظهار ناتوانی مادر پیرشان را از رفتن به معبد دیدند و شنیدند گفتند با اینکه اسب نداریم اما خودمان چیزی از اسب کم نداریم. پس خود را به جای اسب به ارابه بستند و مادرشان را به معبد بردند. پیرزن بسیار خوشحال شد و در معبد دعا کرد که خداوند بالاترین سعادت‌ها را به فرزندان او بدهد. بامداد که از خواب برخاست دید که هر دو پسرش مرده‌اند. متوجه شد که دعای او مستجاب شده و فرزندانش سعادتمند بودند که بعد از این عمل بزرگ خداوند مجال‌شان نداد که زنده بمانند و در دنیا گناهکار شوند و فوراً آن‌ها را به بهشت فرستاد.
حوصله‌ی کرزوس از این داستان‌ها سر رفت و گفت: این سخن‌ها چیست؟ من با این همه دارایی و گنج و جواهر از این اشخاص گمنام سعادتمندتر نیستم؟ حکیم گفت: به سعادت کسی پس از مرگ نمی‌توان حکم کرد. من تو را از آن‌ها خوشبخت‌تر ندانستم؛ برای اینکه نمی‌دانم در آینده چه بر سرت خواهد آمد. کرزوس از این سخن رنجید و سولون را به خواری روانه کرد، اما چیزی نگذشت که معلوم شد حق با حکیم بوده. زمان گذشت و کوروش بزرگ، بنیان‌گذار امپراتوری هخامنشی سر برآورد و لیدی را تصرف کرد و کرزوس را گرفتار کرد و خواست زنده بسوزاند. توده‌ای هیزم فراهم کردند، در آن موقع سخن سولون به یاد کرزوس آمد که گفته بود تا سرانجامِ کسی را ندانی نمی‌توان حکم کرد که خوشبخت است یا نیست. پس چندین بار فریاد زد: سولون! سولون! سولون!
کوروش گفت: ببینید چه می‌گوید! او را آوردند. پرسید: چه می‌گفتید؟ کرزوس داستان خود و سولون را تعریف کرد و کوروش را به تأمل واداشت. بنابراین کوروش از کشتن او سر باز زد.
سولون یکی از اجداد مادری افلاطون بوده است.


مقاله‌ی #زندگی_و_زمانه‌ی_افلاطون از #محمدعلی_فروغی نقل شده در #ضیافت #سخن_درباره‌ی_عشق، #افلاطون، ترجمه‌ی زنده‌یاد #محمدعلی_فروغی، #کتاب_کوله‌پشتی، صص ۹ و ۱۰