غیر منتظره

#غیر_منتظره، #کریستیان_بوبن، برگردان: #نگار_صدقی، نشر #ماه_ریز

کتاب در اصل شامل ۱۱ داستان کوتاه بوده که مترجم در پیش‌گفتار توضیح داده که یکی از داستان‌ها را چون باهاش ارتباط برقرار نکرده ترجمه نکرده که به نظرم به‌تر بود از مترجم دیگه‌ای کمک می‌گرفت و اون را هم ترجمه می‌کرد، خلاصه این‌که کتاب فعلی شامل ۱۰ داستان کوتاهه. داستان کوتاه شاید واژه‌ی مناسبی برای آن‌چه که در کتاب می‌خونیم نباشه، واژه‌ی مناسب‌تر یادداشت‌های شاعرانه‌ است. دو یادداشت‌ "جشنی بر بلندی‌ها"و "دیگر شما را نمی‌ترساند" خیلی خوب هستند ولی با بقیه ارتباط نگرفتم. امتیاز: ۲ از ۱۰.

غبر منتظره

عشق من، تو آن شادی‌یی هستی که وقتی دیگر هیچ شادی‌یی ندارم، برای من می‌مانی.

#غیرمنتظره از کتاب #غیر_منتظره، #کریستیان_بوبن، برگردان: #نگار_صدقی، نشر #ماه_ریز، ص ۱۰۳

غیر منتظره

آن چه ما را نجات می‌دهد در برابر هیچ چیز از ما محافظت نمی‌کند، با این همه ما را نجات می‌دهد.

#مینا از کتاب #غیر_منتظره، #کریستیان_بوبن، برگردان: #نگار_صدقی، نشر #ماه_ریز، ص ۸۱

غیر منتظره

همه‌ی ترس‌ها از بچگی می‌آیند، تا دوران کودکی را آزار دهند، تا از جریان‌اش جلوگیری کنند. همه‌ی بچه‌ها از ترس، شناختی درونی و شخصی دارند - اما ترس تا مدت زیادی آن‌ها را آلوده نمی‌کند. بچه‌ها ترس را دور می‌زنند، با آن تماس پیدا می‌کنند و حتی با آن بازی می‌کنند. از حشرات و یونیفرم‌ها می‌ترسی. از نمره‌های بد و سگ‌ها، از ارواح می‌ترسی. ترس، پیشرفت بزرگسالی در کودکی توست. جای خود را دارد. ساعت‌ها، مکان‌های خود را دارد. اما جلوی‌ات را نمی‌گیرد. می‌افتی، از افتادن می‌ترسی و در نتیجه می‌افتی، بعد بلند می‌شوی. گریه می‌کنی و یک ثانيه بعد از خنده روده‌بر می‌شوی. نیروی شادی هنوز بیش‌تر است. طعم زندگی کردن برای زندگی کردن. ترس، شب است. شادی، روز. کودک با ترس کنار می‌آید. همان طور که با شب، با سایه‌ها، با عدم بی‌کفایتی پدر و مادرش، با همه چیز کنار می‌آید. ترس یکی از داده‌های مادی دنیا بین ده‌ها داده‌ی دیگر است. باید دانست که شب سیاه ضربان قلب قرمز را بالا می‌برد. باید دانست که تنهایی در غم یا در سبزی یک جنگل دهشتبار است. این‌ها را باید دانست ولی به روح و روان مربوط نمی‌شوند، تنها اطلاعاتی درباره‌ی این دنیا به ما می‌دهند - همان طور که باید دانست که باد شمال منجمد است، که برف در ارتفاعات، همیشه روی کوه‌ها می‌ماند. پس یادش می‌گیری و بعد فراموش‌اش می‌کنی. همان طور که آدم در طول کودکی آن چه را برای رفتن و کمی دورتر بازی کردن، آن چه را برای ادامه‌ی وقت‌کشی و لذت بردن از خوشبختی بزرگ وقت کشی بلد است، فراموش می‌کند. این چیزی است که پدر و مادرها زیاد نمی‌فهمند. این خوشبختی را درک نمی‌کنند. بیکار نشین، یک کاری بکن، یک کتاب بخوان. آن‌ها می‌خواهند که حتی بازی‌ها هم آموزنده باشد. که فقط برای بازی کردن، برای هیچ، نباشد. دلیل‌اش این است که پدر و مادرها آدم بزرگ‌اند و آدم بزرگ‌ها کسانی هستند که می‌ترسند. که تسلیم ترس‌شان می‌شوند. کسانی که از ترس شناختی برده‌وار و تاریک دارند. امروز ترس در دنیا، مثل دیروز نیست: تنها در برخی جاها، در زراندود یک افسانه یا در کنج یک کوچه. امروز ترس در روان آدم‌بزرگ‌هاست. در خون خون‌شان، در قلب قلب‌شان. از این طرف به آن طرف می‌کشاندشان. بالاخره به پایان کودکیِ خستگی‌ناپذیر رسیده است. موجب ازدواج‌های غم‌انگیز می‌شود - از ترس تنهایی. موجب کارهای اجباری می‌شود - از ترس فقر. موجب زندگی‌های پوچ می‌شود - از ترس مرگ. ترس وقتی بر کودکی فرو می‌بارد، همان لحظه بخار می‌شود. وقتی بر آدم‌بزرگ‌ها فرو می‌بارد، می‌ماند، روی هم انباشته می‌شود، به ترسی که قبلاً آن‌جا بوده می‌پیوندد. بر خودش فرومی‌ریزد. به خودش افزوده می‌شود. عین برف کثیف. پس دیگر تکان نمی‌خوری، خودت را از تکان خوردن زیر برف کثیف باز می‌داری. دیگر از خانه‌ات، ازدواج‌ات، نگرانی‌هایت بیرون نمی‌روی. با تنگ گرفتن زندگی‌ات می‌خواهی که از پهنای ترس، از سرعت بهمن خاکستری بکاهی. مثل حیواناتی می‌شوی که ناگهان از صدای باد در شاخه‌ها میخکوب می‌شوند و دیگر قادر نیستند هیچ حرکتی بکنند، قادر نیستند ذره‌ای از خودشان فاصله بگیرند. چه‌طور می‌توان از چنین بدبختی‌ای نجات یافت. چه‌طور می‌توان از چیزی نجات یافت که آدم به یاد نمی‌آورد کی به آن گرفتار شده است. کودکی نه آغاز دارد، نه پایان. کودکی حدواسط همه چیز است. چطور می‌توان به حدواسط همه چیز دست یافت. این اتفاق بی‌اختیار شما، بدون شما رخ می‌دهد - به لطف عشقی سریع‌تر از خودتان، سریع‌تر از ترس‌تان یا صدای باد در شاخساران. آری، این گونه به آن بازگشتید. بعد از مدت‌های زیاد انتظار، مدت‌های زیاد ترس، به طور ناگهانی. از روزی به روز بعد. و حالا، دیگر نمی‌توانید از آن بگذرید.

#دیگر_شما_را_نمی‌ترساند از کتاب #غیر_منتظره، #کریستیان_بوبن، برگردان: #نگار_صدقی، نشر #ماه_ریز، صص ۵۷-۶۰

غیر منتظره

مرگ در آن اتاق بود و مادر من در مرکز مرگ. بی‌اندازه پیر، بی‌اندازه خسته. آخرین نفس و سرانجام به آرامش رسیده بود. آرامشی که ما را به وحشت می‌اندازد و ما جز این وحشت چیزی درباره‌اش نمی‌دانیم. آرامش ابدی دست‌هایی تهی، آرامش قلبی که مثل یک گردو زیر دندان‌های یک حیوان باز شده است. او مادر من بود، خوابیده زیر زندگی و او دیگر مادر من نبود. نمی‌توانم درست برای‌تان توضیح بدهم. مادرم بنیان قلب من بود - حالا بنیانْ فروریخته بود و قلب‌ام سقوط می‌کرد و هیچ چیز نبود تا نگه‌اش دارد. آن زمان خیلی به خدا معتقد نبودم. اعتقادم مثل وقتی بود که آدم در برابر ملایمت یک سوسن۱ و لطافت یک نور، به بهار معتقد می‌شود. اما می‌دانید: وقتی همه چیز خوب است، آدم به خدا معتقد است. وقتی همه چیز بد است، آدم به هیچ چیز معتقد نیست. آدم می‌ترسد، از ترس مریض می‌شود، به دنبال گریزگاهی می‌گردد، می‌فهمید. آری، به دنبال راه فراری می‌گردد، هر چه که باشد. در این مورد نباید سر خود را کلاه گذاشت، این‌طور نیست: هیچ کس واقعاً به خدا معتقد نیست. حتی مسیح هم به هنگام مرگ عرق بر چهره دارد. متوجه هستید، من دعای انجیل را بلد هستم: "آه پدر، این رنج را از من دور کن". به بیمارستان‌ها بروید و به حکایت جنگ‌ها گوش دهید: سربازانی که بر پهنه‌های کارزار تکه‌تکه می‌شوند، خدا را صدا نمی‌زنند. آن‌ها خدا را نمی‌طلبند بلکه مادرشان را می‌خواهند. و من در برابر قلب تکه‌تکه‌ام، نمی‌توانستم مادرم را صدا کنم، صداکردن‌اش بی‌فایده بود. تصور کنید: بدنی بی‌تحرک و در اطراف، امواج بزرگ و بزرگ‌تر، پرصدا و پرصداترِ نور صبح تابستان، امواج حرف‌های خفه‌ی آدم بزرگ‌ها (آن روز تعدادمان زیاد بود، پدر و مادرها، دوستان، تعطیلات تابستان) و سرانجام خنده‌ی نوه‌ها.

۱- Lilas: گل سوسن، لی‌لیوم


#غیر_منتظره، #کریستیان_بوبن، برگردان: #نگار_صدقی، نشر #ماه_ریز، صص ۴۱ و ۴۲

غیر منتظره

بیمار کسی است که حرف می‌زند و نمی‌داند چه می‌گوید. پزشکان کسانی هستند که فکر می‌کنند می‌دانند چه گفته شده است و از این باور لذت می‌برند. بیمار کسی است که به پزشکان کمک می‌کند. به آنان کمک می‌کند تا از درستی باورشان لذت برند.

#غیر_منتظره، #کریستیان_بوبن، برگردان: #نگار_صدقی، نشر #ماه_ریز، ص ۳۴