داستان کتاب را میشد در نصف این حجم بدون این که چیزی از داستان و ارزش آن کم شود نوشت؛ تقریبا یک سوم اول کتاب بیجهت طولانی بود، داستان کتاب متوسط بود و گاهی در بعضی قسمتها خوب بود. با خواندن این کتاب برای چندمین بار دچار این حالت شدم که کتابی که خیلی زیاد همه ازش تعریف کردند آش دهانسوزی نبوده. خواندن این کتاب را به وکلا برای یادآوری نکات اخلاقی حرفهشان توصیه میکنم.
(خطر لو رفتن داستان (اسپویل))
دختری به نام اسکات فینچ راوی داستان است، پدر او (آتیکاس) وکیلی سفیدپوست و پدری خوب برای فرزندانش است. آتیکاس وکیل تسخیری مرد سیاهپوستی به نام تام رابینسون میشود که متهم به تجاوز به دختری سفیدپوست است. آتیکاس با وجود مخالفت همهی سفیدپوستهای شهر به خوبی از تام دفاع میکند و در دادگاه مشخص میشود که پدر دختر که آدم سوء استفادهگری است به مرد سیاهپوست تهمت ناروا زده. البته در نهایت هیات منصفه تام را محکوم به اعدام میکند، آتیکاس قصد درخواست تجدید نظر از دادگاه استیناف دارد ولی تام از زندان فرار میکند و در حین فرار کشته میشود. در نهایت پدر دختر که از آتیکاس به خاطر دفاع از مرد سیاهپوست کینه دارد در تاریکی شب به اسکات و برادرش (جیم) حمله میکند و در درگیری به جیم آسیب میزند و خودش هم کشته میشود. کلانتر در پرونده مرگ مرد را در اثر افتادن به روی چاقوی خودش ثبت میکند و با وجود مخالفت آتیکاس اجازه نمیدهد که جیم درگیر این موضوع شود. دلیل نام کتاب هم این است که آتیکاس تفنگی بادی به عنوان هدیهی کریسمس برای اسکات و جیم میخرد ولی از آنها میخواهد که هیچگاه به مرغ مینا شلیک نکنند چون این کار گناه است (مرغ مینا نماد معصومیت است.).