گلشاد و گلنوش (کلیله و دمنه خندان)

#گلشاد_و_گلنوش_(کلیله_و_دمنه_خندان)، #گیتی_صفرزاده، #مدرسه

به نظرم تناقض عجیبی در این نقیضه‌نویسی کلیله و دمنه وجود داشت، پاورقی‌های کتاب مفهوم برخی کلمات متن را توضیح داده بود ولی به نظرم یا کلا باید قید پاورقی را می‌زدند یا همه‌ی کلماتی که احتمالا برای بعضی خواننده‌گان نامفهوم بود را شرح می‌دادند، کلماتی بدون شرح در متن وجود دارد که از کلمات شرح داده شده ثقیل‌ترند؛ نمی‌دانم این مشکل از نویسنده است یا دبیر مجموعه یا .... در کل طنز کتاب یک‌دست و روان بود ولی حداقل در مورد شخص من طنزهای نوشتاری خیلی کم‌تر از طنزهای دیگر موجب خنده یا حتی لب‌خند می‌شود و به نظرم واقعا طنزنویسی کار بسیار سختیست که البته گاهی عکس این موضوع را تجربه کرده‌ام، مثلا با بعضی از طنزهای مجله‌ی گل‌آقا (که اتفاقا نویسنده هم از همان مکتب گل‌آقاست)، بعضی از طنزهای چل‌چراغ و یا بعضی از طنزهای عبید زاکانی. در این کتاب به جای کلیله و دمنه که دو شغال بودند گل‌شاد و گل‌نوش گفت‌وگو می‌کنند که مادربزرگ و نوه هستند و تضاد این دو نسل فضای گفت‌وگوها را طنزآمیز می‌کند. کتاب در ۱۵ باب نوشته شده که ارتباط خاصی با هم ندارند. امتیاز: ۶ از ۱۰.

گلشاد و گلنوش (کلیله و دمنه خندان)

به صحبت مردمان التفات نباید نمود و به داشته و خواسته خود باید خشنود بود و آنگاه نصرت و شادمانی هر آینه روی نماید و چه بسیار مردمان که خواهند تو را به حیلتی بفریبند تا خود از چیزی بهره‌مند گردند یا به سادگی نظری دهند که از حقیقت به دور باشد. و سعادتمند آن‌کس که شادی خود از اسباب دنیوی کسب نکند و ظاهر خود به حرف مردمان متغیر ننماید و حظ و بهره ایام را با دل و جان خود بَرَد و....

#گلشاد_و_گلنوش_(کلیله_و_دمنه_خندان)، #گیتی_صفرزاده، #مدرسه، ص ۵۸

گلشاد و گلنوش (کلیله و دمنه خندان)

در روزگار ما به دو گونه می‌شد با دوستان گفت‌وگو و احوالپرسی کرد؛ یکی آنکه بر سر دیوار حیاط می‌نشستیم و دوست داخل حیاط می‌نشست و از آنجا به آواز همدیگر را صدا می‌کردیم و گفت‌وگوها می‌نمودیم و گاه او از درختان حیاط، پرتقال می‌چید و به بالا پرت می‌کرد و گاه من از کیسه‌ام، نخودچی و کشمش برایش به پایین می‌ریختم و خوراک‌های لذیذ را با یکدگر به اشتراک می‌گذاشتیم. دیگر آنکه مرقومه می‌نوشتیم برای دوستی که از ما دورتر بود و برای مرقومه نوشتن، کاغذهای رنگین انتخاب می‌کردیم و پایان نامه می‌نوشتیم "نمک در نمکدان شوری ندارد دل ما طاقت دوری ندارد"، آنگاه به هوای ارسال مرقومه به سر خیابان می‌رفتیم و ویترین مغازه‌ها را نگاه می‌کردیم. سپس به خانه می‌آمدیم و هرروز صبح، درِ خانه را پنج دفعه باز و بسته می‌کردیم تا ببینیم جواب مرقومه‌مان آمده یا نه، و چون جواب مرقومه می‌رسید، آن را به‌سرعت باز نمی‌کردیم تا لذتش دوچندان شود. به وقت مناسب آن را می‌گشودیم و کاغذ رنگی و دست‌خط دوست را می‌دیدیم و قلبمان گرومب گرومب می‌رقصید و در انتهای مرقومه می‌خواندیم که نوشته بود: گل سرخ و سفید و ارغوانی، فراموشم نکن تا می‌توانی.

#گلشاد_و_گلنوش_(کلیله_و_دمنه_خندان)، #گیتی_صفرزاده، #مدرسه، صص ۵۰ و ۵۱

گلشاد و گلنوش (کلیله و دمنه خندان)

در آبگیری دو مرغابی و سنگ‌پشتی ساکن بودند و به حکم مجاورت با هم دوستی می‌کردند. مصیبت کاهش نزول باران و کمبود آب پشت سدها و استفاده بی‌حذر از قنوات به آنجا هم رسید و در آب برکه نقصانی پدید آمد. مرغابی‌ها چون این دیدند نزد سنگ‌پشت آمدند و گفتند: "بدرود ای دوست گرامی، که چون آب برکه رو به زوال۱ دارد قصد رفتن داریم." سنگ‌پشت را از این وداع اشک در چشم آمد و گفت: "چگونه باشد که شما دوست دیرین خود را به خاطر این نقصان ترک کنید؟ که اینک دوران کهن گذشته و لابد آدمیان چاره‌ای برای این حکایت خواهند اندیشید."
مرغابی‌ها سر به چپ و راست تکان دادند و گفتند که نیکو گفتی و ما نیز از همین ترسیم. صبح روزی که آدمیان از کم‌آبی این برکه خبردار شوند، از هر سو به این نقطه رهسپار گردند که چرا آب برکه نقصان پذیرفت و از کدام سولاخ دزدیده گردیده و فواید برکه در شعر و ادب پارسی و تربیت فرزندان نکو چه بُوَد و فرزندان آیندگان از کدام برکه حکایت زندگی بیاموزند و فی‌الحال گردهمایی‌ها کنند و پرچم‌ها برافرازند و نطق‌ها از خود بیرون بدهند و دست بر یقه یکدیگر برند و این حکایت ادامه یابد تا وقتی که آب برکه به کلی خشک شود.
سنگ‌پشت گفت: "ای دوستان اگر حکایت آدمیان این است پس مرا در این میانه تنها نگذارید و به حیلتی با خود ببرید، که شرط دوستی جز این نباشد."
مرغابیان فی‌الحال چوب‌دستی از آستین خود بیرون آوردند و گفتند: "اگر میانه چوب را محکم به دندان بگیری می‌توانیم آن را به پرواز درآوریم و تو را نیز با خود ببریم اما چون تو را برداشتیم و به هوا رفتیم و مردمان ما را دیدند و قیل‌وقالی کردند، باید که لب فروبندی و خود را گرفتار سخنان آن‌ها نکنی و درباره محیط‌زیست و نگهداری از مادر طبیعت و اوضاع جانوران هیچ سخن نگویی." سنگ‌پشت گفت: "فرمان‌بُردارم" و به سرعت چوب‌دستی را به دندان گرفت.
چون به اوج هوا رسیدند. مردمان آن‌ها را بدیدند و از ایشان به شگفت آمدند و از زن و مرد و خرد و جوان آواز برخاست.
یکی گفت: "بنگرید این سنگ‌پشت را که پسین‌گونه۲ نادر از سنگ‌پشت‌های این بلاد است که نوکیسگان آن را دزدیده‌اند که به منزل برند و نگاهداری‌اش کنند، تا پیش چشم مردمان قمپز در کنند که سنگ‌پشت خانگی دارند، و نام بر او گذارند و قلاده بر گردنش آویزند و به ترفندی هم سنگِ پشتِ او را جدا کنند و از آن گردن‌آویز و گوشوار و دست‌بند سازند و بر خود بیاویزند.
دیگری آواز سرداد که بنگرید این پهپاد را که به شکل سنگ‌پشت در آمده و زود باشد که گرافی۳ کند از خیابان ما و منزل ما و پس و پشت ما و حکایت شام شب ما و کدورت دیشب ما با اهل خانه، و به دیگران بگوید؛ باشد که سنگ بر او فرواندازیم تا بیفتد.
آن یک ندا در داد که سنگ‌پشت پرنده را ببینید که من عمری با شما گفتم که چنین جانداری وجود دارد و باورم نکردید و گفتید که شب، شام را سبک‌تر میل کن و روز ذره‌بین چشمت را فراموش نکن و قبل از خواب حکایت‌های ژانر خیالی نخوان. باشد که سنگ بر او فرواندازیم تا بیفتد و ببینید و از گفتارهای زشتتان نادم شوید. سنگ‌پشت ساعتی خاموش بود. آخر، بی‌طاقت گشت؛ دهان گشود و گفت: "به‌جای این قیل و قال‌ها، شیرچکان آب را بی‌وقفه باز نگذارید و از ریختن زباله دوری کنید و به حقوق جانداران احترام گذارید و روی کوه و در و دشت و منتهی الیه ساحل، منزل‌سازی نکنید و..."
دهان گشودن همان بود و از بالا افتادن همان. و چون سخنانش طولانی بود به نیمه نرسیده، بر زمین گرم اصابت کرد و گفتارش ناشنیده ماند.
مرغابیان به افسوس سر تکان دادند و به سرعت دور شدند.

۱- نیستی
۲- آخرین نوع
۳-ثبت


#گلشاد_و_گلنوش_(کلیله_و_دمنه_خندان)، #گیتی_صفرزاده، #مدرسه، صص ۲۸-۳۰

گلشاد و گلنوش (کلیله و دمنه خندان)

آورده‌اند که در ناحیت کشمیر مرغزاری بود خوش و صیادان آنجا بسیار. زاغی در حوالی آن مرغزار بر درختی بزرگ خانه داشت. زاغ را فرزندی بود که میل بسیار به ورزش و توانمندی داشت و مادر را بگفت که باید مرا به مدرسه ورزش گذاری تا قهرمان شوم و همه نام مرا تکرار کنند و تصویر من بر دیوار خانه‌هایشان بزنند و همچون من قارقار کنند و هر کجا روم برای من بال‌وپر بشکنند و من پنجه پای خود را به نشان یادگاری بر ورق پاره‌هایشان زنم و زان پس به هر کجا خواهم بروم، سوار چرخ‌بال شخصی شوم و از مرارت بال‌بال زدن رهایی یابم.
مادر چون اصرار فرزند دید گفت که به زودی گروهی از ورزشکاران از اینجا گذر خواهند کرد و من پیش ایشان خواهم رفت و پافشاری خواهم کرد که تو را در میان بپذیرند وگر نپذیرند، سر خود کج خواهم کرد وگر مال بخواهند، بال‌وپر خود خواهم فروخت و هر چه بخواهند می‌کنم که خوش عاقبتیِ فرزند برای مادر از هر چیز دیگر باارزش‌تر است.
روزی صیادی روی بدان درخت نهاد و به زیر آن دام بینداخت و منتظر نشست. ساعتی بود تا آنکه گروهی از کبوتران برسیدند، همگی جزو لیگ دسته یک مرغزار، و به دیدن آن‌ها بچه زاغ هیاهو کرد و بالا و پایین پرید و گفت: "مادر! مادر! من از همین‌ها می‌خواهم!"
زاغ از بالای درخت، دام و کبوتران را دید؛ صدا کرد و الحاح۱ ورزید که از دام پرهیزشان دهد. آنها اعتنا نکردند و در دل گفتند که سر ما همچون سر عقاب است و هیکل ما چون هیکل گاو است و نعره ما چون نعره شیر است و لازم نباشد که به صدای زاغکی توجه کنیم و چون هوس خوردن داشتند به سمت دانه‌ها رفتند و غافل فرود آمدند و جملگی در دام افتادند. کبوتران را اضطرابی آمد و مجادله می‌کردند هر یک با دیگری که تو میل دانه کردی و باعث شدی که فرود آییم. در میان آن‌ها کبوتری بود باتدبیر که سرمربی گروه بود و تعهد داده بود که آن گروه به لیگ برتر رساند، گفت: "جای مجادله نیست، شما همگی ورزشکارید و قهرمانید و نیرومندید. صواب آن باشد که حال به طریق تعاون، قوتی کنید تا بلند شویم و دام از جای برگیریم، که قوت شما دام را از جای بلند خواهد کرد و رهایی خواهیم یافت."
پس خواست که شمارش معکوس جهت پرواز دسته‌جمعی آغاز کند که یکی از کیوتران گفت: "برای من لباس مخصوص چنین کاری فراهم نکرده‌اند و من با این جامه پرواز نخواهم کرد."
دیگری گفت: "در قراردادی که با من بسته بودند، چنین حرکت اضافه‌ای را ذکر نکرده بودند و من پرواز نخواهم کرد."
آن یک لب گشود که سه نوبت غذای روزانه وعده داده شده در قرارداد را به ما نداده‌اند و من پرواز نخواهم کرد.
دیگری ندا داد که من هنوز در فرم بدنی مطلوب نیستم و چنین پروازِ پرقدرتی بال‌هایم را کج‌ومعوج خواهد کرد و برای پنجه هایم ضرر دارد و پرواز نخواهم کرد.
یکی دیگر گفت که من زمان قراردادم با باشگاه به پایان رسیده و تا یک درهم و دینار آخرم را نگیرم، از جایم تکان نخواهم خورد و پرواز نخواهم کرد.
پس کبوتران هر یک حدیث خود می‌گفتند و از جاهی نجنبیدند. صیاد که کنجی نشسته بود بیرون آمد و جملگی در دام گرفت و برد. زاغ و بچه‌زاغ هر دو فرجام کار آن‌ها بدیدند.

۱- پافشاری


#گلشاد_و_گلنوش_(کلیله_و_دمنه_خندان)، #گیتی_صفرزاده، #مدرسه، صص ۲۵-۲۷

گلشاد و گلنوش (کلیله و دمنه خندان)

هر چه تلاش کنی، نتوانی حکایتی را پنهان سازی و همه می‌روند اما حکایت‌ها باقی می‌مانند.

#گلشاد_و_گلنوش_(کلیله_و_دمنه_خندان)، #گیتی_صفرزاده، #مدرسه، ص ۲۴

گلشاد و گلنوش (کلیله و دمنه خندان)

آورده‌اند که زاغی و گرگی و شگالی در خدمت شیری بودند. اشتری به طلب چراخور در بیشه آمد و گفت: "مرا باید که در این بیشه جای دهید و میان خود بپذیرید و خانه نیکو دهید که من قهرمان کول‌۱سازی هستم و روزی سه نوبت در باشگاه وزنه می‌زنم و نوشابه انرژی‌زا می‌خورم و پرورش‌اندام کار می‌کنم و کس نداشته چنین یال و کوپالی که من دارم." زاغ و گرگ و شگال دم فروبستند و او را در میان خود جا دادند.
روزی شیر در طلب شکاری می‌گشت، پیلی با او دچار۲ شد و میانشان جنگی عظیم درگرفت و از هر دو طرف کش و واکش شد، تا شیر مجروح و نالان بازآمد و روزها از شکار باز بماند. حیوانات خواستند که چاره‌ای بر کار او اندیشند و خوش‌خدمتی به‌جاآرند. زاغ یاران را گفت: "حال، فرصتی نکوست تا اشتر را از میان برداریم که دیگر یال و کوپال و قدرت و هیکل خود به رخ ما نکشد." پس، نزد اشتر رفتند و ذکر شیر و رنجی که او را رسیده بود، به اشتر بازگفتند و گفتند که ما در سایه دولت و حشمت شیر در این مُلک به خرمی روزگار گذرانده‌ایم. امروز که او را این رنج افتاده، شایسته است به نزد او رویم و به رسم مروّت و بندگی، جان خود بر او عرضه کنیم. و هر کس که جان خود عرضه۳ کند، دیگری آن را دفع کند و عذری نهد و گوید ملک از گوشت من خورد. تا بدین ترتیب، به جان کس آسیبی نرسد و محبت خویش نیز به شیر معلوم گردانیم. اشتر پذیرفت و جملگی پیش شیر رفتند. پس از شکر و ثنا به جان شیر، زاغ گفت: "راحت ما به صحت۴ ذات ملوک است و برای من مایه مسرت است که شیر از گوشت من رمقی حاصل کند." دیگران گفتند: "در خوردن تو چه فایده و از گوشت تو چه سیری حاصل شود که چون پای و پر و بال تو جدا شود، گوشت چندانی باقی نماند و این شایسته مَلک نیست." شگال هم به همین شیوه، گوشت خود عرضه داشت. دیگران گفتند: "گوشت تو شایسته مَلک نیست که بویناک و بدطعم است. و شیرین‌مزه نیست." گرگ هم بدین منوال سخن بگفت. گفتند که گوشت تو نیز زهر هلاهل۵ است و حنّاق۶ آرد و خواب شب را پر کابوس کند.
اشتر نیز به شیوه آنان پیش رفت و گوشت خود بر شیر عرضه کرد. پس همگی یک صدا گفتند: "راست می‌گوید، که او اهل بدن‌سازی است و همه بدنش گوشت پر عضله تازه و پرخون است و از خوردن آن منفعت زیاد حاصل آید." شیر چون این سخن بشنید، در دَم بر اشتر افتاد و او را پاره پاره کرد.

۱- شانه، دوش
۲- برخورد ناگهانی
۳- پیشکش
۴- تندرستی
۵- زهری که هیچ درمانی ندارد.
۶- آنچه باعث گرفتگی گلو و خفگی شود.


#گلشاد_و_گلنوش_(کلیله_و_دمنه_خندان)، #گیتی_صفرزاده، #مدرسه، صص ۱۵ و ۱۶