گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود

#گاهی_دلم_برای_خودم_تنگ_می‌شود، #محمد_علی_بهمنی، نشر #نشر_دارینوش

کتاب «گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود» نوشته‌ی محمدعلی بهمنی، مجموعه‌ای از ۷۲ غزل (۷۱ غزل و یک غزل در رثای اخوان) و ۴ مثنوی این شاعر نام‌دار معاصر است که عشق در اکثر این اشعار حضور دارد. از نظر من فقط چند غزل از کتاب خوب بود. توانایی شاعر در غزل‌سرایی و تسلطش بر زبان در همه‌ی اشعار مشهود بود ولی اکثر غزل‌ها فاقد شور خاصی بودند و این حس را به من القا می‌کردند که از سر وظیفه سروده شده‌اند. امتیاز: ۲ از ۱۰.

گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود

این غزل‌ها همه جان‌پاره‌یِ دنیایِ مَنند


پیش از آنی که به یک شعله بسوزانم‌ِشان
باز هم گوش سپردم به صدایِ غمِ‌شان

هر غزل گرچه خود از دردی‌و داغی می‌سوخت
دیدنی داشت ولی سوختنِ باهمِ‌شان

گفتی از خسته‌ترین حنجره‌ها می‌آمد
بغضِ‌شان شیون‌ِشان ضجه‌یِ زيرو بمِ‌شان

نه شنیدی‌و مباد آن که ببینی روزی
-ماتمی را که به جان داشتم از ماتمِ‌شان

زخم‌ها خیره‌تر از چشم ترا می‌جستند
تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمِ‌شان

این غزل‌ها همه جانپاره‌یِ دنیایِ منند
لیک با این همه از بهرِ تو می‌خواهمِ‌شان

گر ندارند زبانی که ترا شاد کنند
بی‌صدا باد دگر زمزمه‌یِ مبهم‌ِشان

فکرِ نفرین به تو در ذهنِ غزل‌هایم بود
که دگر تاب نیاوردم‌و سوزاندم‌ِشان



#گاهی_دلم_برای_خودم_تنگ_می‌شود، #محمد_علی_بهمنی، نشر #نشر_دارینوش، صص ۱۵۸ و ۱۵۹

گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود

آینه در جوابِ من باز سکوت می‌کند


این شَفق است یا فلق؟ مغرب‌و مشرقم بگو
من به کجا رسیده‌ام؟ جانِ دقایقم بگو

آینه در جوابِ من باز سکوت می‌کند
باز مرا چه می‌شود؟ ای تو حقایقم بگو

جان همه شوق گشته‌ام طعنه‌ی ناشنیده را
در همه حال خوبِ من با تو موافقم بگو

پاک کن از حافظه‌ات شورِ غزل‌هایِ مرا
شاعرِ مُرده‌ام بخوان گورِ علایقم بگو

-با منِ کوروکَر ولی واژه به تصویر مَکش

منظره‌هایِ عقل را با منِ سابقم بگو

من که هر آنچه داشتم اولِ ره گذاشتم
حال برایِ چون تویی اگر که لایقم بگو

یا به زوال می‌روم یا به کمال می‌رسم
یک‌سره کن کارِ مرا بگو که عاشقم بگو



#گاهی_دلم_برای_خودم_تنگ_می‌شود، #محمد_علی_بهمنی، نشر #نشر_دارینوش، صص ۱۳۲ و ۱۳۳

گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود

در آتشِ تو زاده شد ققنوسِ شعرِ من


در دیگران می‌جویی‌ام اما بدان ای دوست

اینسان نمی‌یابی زِ من حتا نشان ای دوست

من در تو گم گشتم مرا در خود صدا می‌زَن
تا پاسخم را بشنوی پژواک‌سان ای دوست

در آتشِ تو زاده شد ققنوسِ شعرِ من
سردی مکن با این‌چنین آتش به‌جان ای دوست

گفتی بخوان [خواندم] اگرچه گوش نسپردی
حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست

من قانعم آن بختِ جاویدان نمی‌خواهم
گر می‌توانی یک‌نفس با من بمان ای دوست

یا نه! تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
-از من من این بر شانه‌ها بارِ گران ای دوست

نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بی‌هوده می‌کوشی بمانی مهربان ای دوست

آنسان که می‌خواهد دلت با من بگو آری
من دوست دارم حرفِ دل را بر زبان ای دوست



#گاهی_دلم_برای_خودم_تنگ_می‌شود، #محمد_علی_بهمنی، نشر #نشر_دارینوش، صص ۱۱۵ و ۱۱۶

گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود

امشب زِ پشتِ ابرها بیرون نیامد ماه


از خانه بیرون می‌زنم اما کجا امشب!
شاید تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب؟

پشتِ ستونِ سایه‌ها رویِ درختِ شب
-می‌جویم اما نیستی در هیچ‌جا امشب

می‌دانم آری نیستی اما نمی‌دانم
-بی‌هوده می‌گردم به‌دنبالت چرا امشب؟

هر شب ترا بی‌جستجو می‌یافتم اما
-نَگذاشت بی‌خوابی به‌دست آرَم ترا امشب

ها ... سایه‌ای دیدم! شبیه‌ات نیست اما حیف!
ای کاش می‌دیدم به‌چشمانم خطا امشب

هر شب صدایِ پایِ تو می‌آمد از هرچیز
حتا زِ برگی هم نمی‌آید صدای امشب

امشب زِ پشتِ ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قُرق را ماهِ من بیرون بیا امشب

گشتم تمامِ کوچه‌ها را یک نَفَس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به‌ما امشب

طاقت نمی‌آرم تو که می‌دانی از دیشب
باید چه رنجی برده‌باشم بی‌تو تا امشب
□□
ای ماجرایِ شعر و شب‌هایِ جنونِ من
آخر چگونه سَرکنم بی‌ماجرا امشب؟



#گاهی_دلم_برای_خودم_تنگ_می‌شود، #محمد_علی_بهمنی، نشر #نشر_دارینوش، صص ۸۲ و ۸۳

گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود

من فلسفه‌ای دارم - یا خالی‌و یا لبریز

جنگل همه‌ی شب سوخت در صاعقه‌ی پاییز
از آتشِ دامن‌گیر ای سبزِ جوان پرهیز!

برگ است که می‌بارد! چشمِ تو نبیند کاش
- این منظره را هرگز در عالمِ رویا نیز

هیهات... نمی‌دانم این شعله که بَر من زد
از آتشِ «تائیس» است یا بارقه‌ی «چنگیز»!

خاکسترِ من دیگر ققنوس نخواهد زاد؟
وآن هلهله پایان یافت این‌گونه ملال انگیز!
□□
تا نیمه چرا ای دوست! لاجرعه مرا سَرکش
من فلسفه‌ای دارم یا خالی‌و یا لبریز

مگذار به طوفانم چون دانه به خاکم بخش
شاید که بهاری باز صورِ تو دَمَد برخیز


#گاهی_دلم_برای_خودم_تنگ_می‌شود، #محمد_علی_بهمنی، نشر #نشر_دارینوش، صص ۵۷ و ۵۸

گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود

اما من آن مورم که همواره به دنبالِ رسیدن بود

در گوشه‌ای از آسمان ابری شبیهِ سایه‌ی من بود
ابری که شاید مثلِ من آماده‌ی فریادکردن بود

من رهسپارِ قلّه‌و او راهی درّه تلاقی‌مان
پایِ اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

خسته نباشی [پاسخی پژواک‌سان از سنگ‌ها آمد]
این ابتدایِ آشنائی‌مان درآن تاریک‌و روشن بود

: بنشين!
نشستم
گپ زدیم
اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثلِ من زبانش در بیانِ درد الکَن بود

او منتظر تا من بگویم [گفتنی‌هایِ مگویم را]!
من منتظر تا او بگوید وقت اما وقتِ رفتن بود

گفتم که لب وا می‌کنم [با خویشتن گفتم] ولی بغضی
با دستهایی آشنا در من به کارِ قفل بستن بود

او خیره بر من من به او خیره اجاقِ نیمه‌جان دیگر
گرمایش از تن رفته‌و خاکسترش در حالِ مردن بود

گفتم: [خداحافظ] کسی پاسخ ندادو آسمان یک‌سر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهایِ سِترون بود

تا قلّه شاید یک‌نفس باقی نبود اما غرورِ من
با چوبدستِ شرمگینی در مسیرِ بازگشتن بود
□□
چون ریگی از قله به قعرِ دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم که همواره به دنبالِ رسیدن بود


#گاهی_دلم_برای_خودم_تنگ_می‌شود، #محمد_علی_بهمنی، نشر #نشر_دارینوش، صص ۵۱-۵۳

گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود

کمالِ دار برایِ منِ کمال‌پرست


در این زمانه‌یِ بی های‌و هویِ لال پَرست
خوشا به حالِ کلاغانِ قیل‌وقال پرست

چگونه‌ شرح دهم لحظه لحظه‌ی خود را
برایِ این‌همه ناباورِ خیال پرست؟

به شب‌نشینیِ خرچنگ‌های مردابی
چگونه رقص کند ماهیِ زُلال پرست

رسیده‌ها چه غریب‌و نچیده می‌افتند
به پایِ هرزه علفهایِ باغِ کال پرست

رسیده‌ام به کمالی که جز اَنالحق نیست
کمالِ دار برایِ منِ کمال پرست

هنوز زنده‌ام و زنده بودنم خاری‌ست -
به چشم تنگیِ نامردمِ زوال پرست


#گاهی_دلم_برای_خودم_تنگ_می‌شود، #محمد_علی_بهمنی، نشر #نشر_دارینوش، صص ۱۹ و ۲۰